حادثه 24 - روایت مهدیه گلرو، از شهلا جاهد با گذشت 11 سال از اجرای حکم شهلا دست اول است و ناگفته های زیادی را در خود دارد.
مهدیه گلرو در رشته توئیتش نوشته است:
یکی از بدترین تجربیات زندگی من، اعدام شهلا جاهد است،از اسفند ۸۸ تا آذر ۸۹ که اعدام شد با او در بند زنان زندان اوین یا همان اندرزگاه ۴ بودم، زنی باموهای بلند و بسیار زیبا که غروب های دلگیر زندان در هواخوری روی یک نیمکت تاشو که برای خودش بود می نشست و آواز می خواند.
آهنگ مورد علاقه اش «از آن شبی که برنگشتی» بود. انصافا صدای خوبی داشت با یک غم عجیب که در غروب های دلگیر زندان مثل خنجر به قلب زندانی فرو میرفت. زندان شلوغ و پرهمهمه فقط به خاطر شهلا ساکت میشد! وقتی در هواخوری آواز می خواند و وقتی پای تلفن کارتی زندان شروع می کرد به آواز خواندن.
حساب کنید کل روز منتظر ده دقیقه اجازه تماس با خانواده خود هستید و از بدشانسی همان ده دقیقه می خورد به زمان تلفن شهلا! آواز می خواند و تقریبا دیگر امکان حرف زدن وجود نداشت. به وحید می گفتم گوش کن صدایش خوب است! اون یک ساعت وقت حرف زدن با کسی را داشت که هرگز نفهمیدم چه کسی است! اما هر که بود شهلا قربان صدقه اش می رفت و برایش آواز می خواند. تلفن بند همزمان با خاموشی یعنی ساعت ده شب قطع می شد و شهلا هرشب ۹-۱۰ شب کنار تلفن کارتی روی صندلی تاشو می نشست و حرف می زد.
شهلا شبیه زنی زندانی نبود، در حالی که رنگ مو وارد بند نمی شد و همه موهای سفید داشتند شهلا همیشه موهایش را رنگ می کرد. یک رنگ قهوه ای نه چندان تیره، همه دمپای پلاستیکی می پوشیدند و شهلا دمپایی لژدار. هرجا دعوا و خودزنی بود وقتی شهلا وارد می شد همه سکوت می کردند. آن روزها فکر می کردم زندانیان شهلا رادوست دارند اما بعد از اعدام خیلی چیزها برایم روشن شد.
شهلا اصلا شبیه زنی نبود که قرار است بمیرد! پر از زندگی! انگار به انتخاب خودش هشت سال را در زندان سپری کرده بود. با ما زندانیان سیاسی هم خیلی خوب نبود! یعنی از ما خوشش نمی آمد! معمولا گزارش های عجیب و غریب از ما رد می کرد و بعد از بازرسی متوجه می شدیم شهلا گزارش داده! بعدها فهمیدم برای زنده ماندن چقدر تلاش می کرده است!
قبل از آذر ۸۹ دو بار دیگر (در دوره حضور من در اوین) شب قبل از اعدام به اتاق ما آمده بود و خداحافظی کرده و حلالیت می طلبید! بار اول که خداحافظی کرد و به انفرادی رفت تا صبح نخوابیدم، دل خوشی از اون نداشتم و چند باری بحثمان شده بود اما این اولین بار بود که جایی بودم که کنار گوشم قرار بود یک نفر کشته شود. دلم آشوب بود و تا صبح با عاطفه حرف زدم تا دیوانه نشوم.
صبح شد و همه در حیاط به صف شدیم تا آمار صبحگاهی انجام شود. هنوز آمار تمام نشده بود که صدای جیغ دوستان شهلا بلند شد و تن ظریف و چشمان سرخ شهلا در چهار چوب در هواخوری نمایان شد. دستور توقف آمده بود، شبیه این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و باز صبح شهلا از انفرادی قبل از اعدام برگشت.
شب قبل از اعدامش یک بار دیگر برای خداحافظی آمد دم در اتاق ایستاد و حلالیت طلبید و گفت دارم می روم انفرادی! دقیق به خاطر دارم که ما در حال شام خوردن بودیم، چند نفر از بچه ها بلند شدند اما من بلند نشدم و زیر لب گفتم فردا صبح میبینیمش! موهایش را همان روز رنگ کرده بود و در چشمانش یک مداد مشکی کشیده بود! چشم های زیبایی داشت، چشم هایی که پر از شیطنت بود. صبح برنگشت! خبر آمد که شهلا اعدام شده! باورکردنی نبود. آدمِ پشت تلفن که آواز های شهلا را گوش می داد نتوانسته بود کاری کند یا نخواسته بود!
زندانبان ها می گفتند محمدخانی هم در لحظه اعدام شاهد کشتن شهلا بوده است. بعضی از زندانی ها خوشحال بودند، حتی از فروشگاه بیسکویت خریدند و به عنوان شیرینی پخش کردند. رفتم و بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم وقتی زندانی به اتهام مواد مخدر بازداشت می شده، شهلا مسئول بازرسی بوده، جدای از دست کردن در بدن متهم در طی۲۴ ساعت اول شهلا یک دقیقه هم زندانی را تنها نمی گذاشته مخصوصا دردستشویی! مواد از بدن زندانی دفع میشد و اغلب به حکم سنگین یا در آن سالها به اعدام منجر می شد. زندانی هایی که با بررسی شهلا حکم سنگین گرفته بودند از مردن او خوشحال بودند. اما شهلا همه این کارها را کرده بود تا شاید زنده بماند از بازرسی زندانیان تا آواز خواندن پشت تلفن!
هیچ وقت معلوم نشد که چطور سرنوشت لاله و شهلا اینطور تلخ رقم خورد اما آنچه معلوم است این که محمد خانی حالا با همسر سومش زندگی می کند و آن دو زن دیگر مرده اند.
همه این سالها با خودم می گویم کاشکی برای بار سوم هم از پای سفره بلند می شدم و بغلش میکردم، کاشکی انقدر مطمئن نمی گفتم فردا صبح موقع آمار برمی گردد! کاشکی شهلا زنده بود! کاشکی حکم اعدام وجود نداشت.