حادثه24- فرمانده گردان که خودش هم تیر خورده بود، داد میزد و میگفت: «باید موقع اینجا آمدن، پا روی جنازه تک تک ما بگذارند، بجنگید و میجنگیم.» لحظهای توصیف نشدنی بر ما میگذشت.
سرهنگ یدالله وردائی یکی از تکاوران تیم نیرو مخصوص ارتش و از همرزمان نزدیک «شهید علی اصغرلو» است که پس از رزمی نابرابر و مجروحیت، به اسارت حزب دموکرات درآمد. نزدیک یکسال هم در بند گروهکهای دموکرات و کومله بود. این تکاور ارتشی در همین باره روایت میکند:
۱۹ فروردین سال ۱۳۵۹ شهید سرهنگ ابراهیم علی اصغرلو نفرات گردان ۱۹۲ را در سالن توجیه احضار و مأموریت آزادسازی شهر و پادگان بانه را ابلاغ کرد. دو تیم عملیات حدود ۱۳۰ نفر از گردان را انتخاب و عنوان داشت میبایست عملیات هلیبرن انجام شود. پادگان بانه از ۳۶۰ درجه اطراف کاملا در محاصره است. بنابراین خودم و معاون گردان جناب سرگرد بهمن شهیدی نیز به همراه تیم های عمل کننده خواهیم آمد.
تیم عملیات «ب ۳» که برای عملیات در دیگر محوری مأموریت یافته بود معترض شدند و مطرح کردند ما نیز باید در این امر خطیر سهیم باشیم و چنانچه امکان دارد در کنار شما باشیم. اما فرمانده گردان به سختی آنان را متقاعد کرد که شما در عملیات الحاق حتماً به ما خواهید پیوست. این نگاه و همدلی، بیانگر اوج روحیه تعاون، ایثارگری، شجاعت و سبقت گرفتن حتی در صحنههای جنگ و نبردهایی است که فرجام آن قابل پیشبینی نیست.
ما پس از توجیه عملیاتی، دریافت سلاح و مهمات مورد نیاز، به فرودگاه مهرآباد تهران رفته و با یک فروند هواپیمای هرکولس « C-۱۳۰ » نهاجا عازم شهر ارومیه شدیم. پس از یک شب توقف در ارومیه، روز بعد با چهار فروند بالگرد ۲۱۴ هوانیروز که با دو فروند بالگرد هجومی کبری تأمین پرواز در مسیر میشد به شهر سقز اعزام شدیم. شهید خلبان شیرودی که از نام آوران و دلیرمردان هوانیروز بود سمت فرماندهی تیم پروازی بالگردها را به عهده داشت. در پادگان سقز تیمهای هجومی هلیبرن سازماندهی شد.
فرماندهان یک عملیات مخصوص
در هر بالگرد یک تیم عملیاتی «الف» (۱۲ نفر) حضور داشت، جناب سرهنگ علی اصغرلو فرمانده گردان گفت: «چون از چگونگی وضعیت استقرار ضد انقلاب روی ارتفاعات هدف اطلاعات کافی نداریم، برای مدیریت و حفظ روحیه با اولین بالگرد میروم.» فرماندهی دومین بالگرد را شهید سروان کیانیا و فرماندهی بالگرد سوم به ستوانیکم احمد ذوالفقاریان و همچنین چهارمین بالگرد را جناب سرگرد بهمن شهیدی به عهده گرفته بودند.
عملیات در اولین ساعت روز ۵۹/۱/۲۹ آغاز شد. نفرات سازمان داده شدند و در چهار فروند بالگرد ۲۱۴ سوار و آماده اجرای مأموریت شدیم ضمناً دو فروند بالگرد هجومی کبری برای اجرای هرگونه آتش پشتیبانی در جناحین ما قرار داشتند.
هماهنگ شد هر بالگرد به فاصله زمانی ۵ دقیقه بعد از برخاستن بالگرد قبلی، روی هدف فرود آید. برای اینکه نفرات پیاده شده از بالگرد فرصت داشته باشند جان پناهی را بیابند. به هر شکل اولین بالگرد ساعت ۰۸:۰۰ صبح برفراز ارتفاع آربابا و در حال نشستن روی هدف بود، به محض پیاده شدن آخرین نفر ما، نیروهای کمین کننده ضد انقلاب در سنگرهای مستحکم از قبل آماده شده که با انواع سلاحهای نیمه سنگین خصوصا تیربارهای ضد هوایی هم پشتیبانی میشدند. پرسنل پیاده شده از بالگرد را قبل از هرگونه گسترشی، زیر آتش سنگین سلاح خود قرار داده، تعدادی را مجروح و برخی را به شهادت رساندند.
دومین بالگرد ضمن اینکه صحنه درگیری را از بالا مشاهده میکند، بر اساس تعهد و روحیه یک سرباز باشرف و غیرتمند در میان آن آتش و درگیری و با اصرار شهید سروان کیانیا برای کمک به پرسنل قبلی به سمت هدف میروند. آنان نیز به هنگام پیاده شدن، به همان سرنوشت بالگرد پیشین دچار شدند و جوانمردانه همه به صورت هلیبرن از بالگرد به پایین میپرند و برای یاری رساندن به اعضای قبلی به نبرد با دشمن میپردازند. بالگرد سوم که ما در آن مستقر بودیم، از این امر مستثنی نبود و قبل از رسیدن به روی هدف درب بالگرد را بازکرد و آماده بودیم به محض رسیدن روی ارتفاع آربابا سریع به پایین بپریم.
شهید سرتیپ ابراهیم علی اصغرلو
با لباس پرش (سقوط آزاد)
از فاصله چند ۱۰۰ متری که به هدف نزدیک میشدیم، خلبان بالگرد گفت: «اوضاع خیلی پریشان است و نمیشود به هدف نزدیک شد.» همه گفتیم: «نمیشود وجود ندارد ما باید پیاده شویم.» با فشار ستوانیکم احمد ذوالفقاریان که افسری شجاع، بی باک و بسیار ورزیده بود، بالگرد به سمت هدف پیش رفت. همچنان لحظه شماری میکردیم که از فاصله دو متری خود را به پایین ورودی هدف پرت کنیم، با آتش سنگین ضد انقلاب مواجه شدیم، کمک خلبان شدیدا مجروح شد، گروهبانیکم سادگی یکی از همرزمان جسور و فداکار همراه ما در درون بالگرد به شهادت رسید، ستوانیکم کیومرث کیانی از ناحیه پا و شکم مجروح، ولی بقیه اعضای تیم که سالم بودیم در آنی و به عبارتی در چشم به هم زدنی، خود را از بالگرد به پایین انداخته و درحالی که آتش دشمن لحظهای قطع نمیشد خود را به جان پناهی رساندیم.
خلبان بالگرد ما با یک شهید و دو مجروح، با مهارت و جسارت بسیاری که هر لحظه به سمت سقوط پیش میرفت، بالگرد را کنترل و با وجود اینکه چند گلوله به بدنه آن اصابت کرده بود، با هر ترفند ممکن خود را به پادگان بانه که آن نیز در محاصره کامل ضد انقلاب بود رساند.
در ارتفاعات آربابا چه گذشت؟
پس از آنکه خود را روی هدف یافتیم، با هدایت و مدیریت فرمانده گردان اقدام به یک پدافند ساعتی (دورادور کردیم). ناگفته نماند، آنقدر حجم آتش دشمن بر روی ما زیاد بود که به محض هرگونه جابجایی، نفرات ما مجروح یا شهید میشدند. ولی هیچ راه چارهای به جز مقاومت نداشتیم. ضد انقلاب با صدای بلند ما را تشویق به تسلیم شدن میکرند که انجام این خواسته از سوی ما محال بود و دائم فرمانده گردان ما را به مقاومت و نبرد تا آخرین فشنگ دعوت و تشویق میکرد. در ابتدای حرکت و برای تعقیب ضد انقلاب جناب سروان رضا کیانیا و استوار یکم اژدر (نامبرده از جمله قهرمانان سقوط آزاد ارتش جمهوری اسلامی ایران بود) زیر آتش تیربار با ضد انقلاب قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
در کنار آنها استواریکم اینانلو و گروهبانیکم مسلمی به شدت مجروح و غرق در خون گشدند. ضد انقلاب که قصد دورزدن ما را داشت، با یکی از تیمهای ما روبرو که پس از یک ساعت رزم تن به تن استواریکم سوارزاده و گروهبانیکم وجدانیان به شهادت رسیدند، ستوانیکم ذوالفقاریان و گروهبانیکم عبدالخالق با اصابت چندین گلوله به دست و پایشان مجروح شدند. وضعیت لحظه به لحظه اسفناکتر از آن بود که بتوان گفت و نوشت، نه کسی را توانایی یاری رساندن به ما بود و نه ما را قدرتی افزوده میشد.
لحظه به لحظه تعداد نیروهای ضد انقلاب بیشتر میشد و نیروهای تازه نفس به یاریشان میشتافتند، و چون درگیری ما به صورت تن به تن بود، متأسفانه بالگردهای هجومی ما قادر نبودند ما را پشتیبانی آتش کنند، زیرا خود ما هم کشته میشدیم. ضمنا سلاحهای نیمه سنگین و تیربارهای ما در همان بالگردی که کمک خلبان و نفراتی از ما هم مجروح شدند و در حال سقوط بود، جا ماند. بنابراین از قدرت آتش ما روی هدف، فقط سلاحهای انفرادی در اختیار بود که مهمات ما هم به علت ساعتها درگیری ته کشید و در حال تمام شدن بود.
گفت وگوی میان تکاوران ارتش و ضد انقلاب
ساعتها از این درگیری سنگین و نابرابر میگذشت، ما با ضد انقلاب دهها متر بیشتر فاصله داشتیم. پشت صخرههای بلند جان پناه گرفته بودیم و با هم میجنگیدیم. داد میزدند و میگفتند: «شما به چیزی امید دارید که تسلیم نمیشوید، مگر چند نفرید، جنازههایتان که روی زمین افتاده این همه زخمی دارید بازهم میجنگید؟!»
از آن سو فرمانده گردان که خودش نیز تیر خورده بود، داد میزد و میگفت: «باید موقع اینجا آمدن، پا روی جنازه تک تک ما بگذارند، بجنگید و میجنگیم.» لحظهای توصیف نشدنی بر ما میگذشت. میگویند انسان با امید زنده است، برای اولین و آخرین بار بود که ما برای به شهادت رسیدن امیدوار و مصمم بودیم. مسلما وقتی فرمانده گردان مجروح را با آن روحیه ارزشی و بالا در کنار خود می دیدیم افتخار میکردیم و بجز مقاومت به چیز دیگری نمی اندیشیدیم.
رشادت یک بهدار وسط معرکه جنگ
حدود سه ساعت از این درگیری میگذشت پنج شهید به خون غلطیده و بیش از ۱۰ مجروح در لابلای صخرهها، باز هم در حال مبارزه بودیم. خدای رحمت کند، گروهبانیکم بهداری شهید غفوری که مسئول تیم بهداری بود، در آن شرایط سخت که تک تیراندازهای دشمن روی ما دید و تیر کامل داشتند، صخره به صخره میدوید و با وسایل کمکهای اولیه ابتدایی که در اختیار داشت و با استفاده از باند و سایر وسایلی که ما از قبل تهیه و درون کوله پشتی هایمان نهاده بودیم به مداوای سطحی که همانا بند آوردن خون و بستن رگهای پاره شده بدن مجروحین بود میپرداخت، به امید آنکه چه پیش آید. درست هنگامی که به سمت آخرین مجروحان سینه خیز پیش میرفت، مورد اصابت گلوله دشمن واقع و از ناحیه پیشانی مجروح و در همانجا به درجه رفیع شهادت رسید.
همچنانکه شرح داده شد صحنه دلخراش و غیرقابل باوری بود، تا آخرین فشنگهای در اختیار با همان بدنهای مجروح جنگیده بودیم و دیگر وسیلهای برای ادامه نبرد وجود نداشت. از سویی همه مجروح و به صورت شهید در صحنه نبرد محاصره شده بودیم، به هیچ شکلی قابلیت پشتیبانی وجود نداشت، چون در آن شرایط هر عنصری برای کمک میآمد به آن روزگار میافتاد.در آن وقت بود که ضد انقلاب فرصت را مغتنم شمرد و سنگر به سنگر پیش آمدند و وارد رزمگاه شدند.
آغاز مرحله جدیدی از زندگی در اسارت
در ابتدا مجروحین را جمع کردند و با فحش، لگد و ناسزاهای شرم آور در حالی که یک نفر سالم در جمع ما نبود و از بدن همه ما خون میریخت کشان کشان کنار هم نشاندند. سختترین لحظه زندگیمان آن دم بود که با کتک زدن ما را مجبور به جمع آوری پیکرهای مطهر شهیدان وادار و آنان را در گودالی نهادیم تا دفن کنند.
آنگاه مجروحینی که قادر به حرکت نبودند به کول آن تعداد از مجروحینی که میتوانستند راه روند نهادند و ما را به روستایی در مرز ایران و عراق هدایت کردند. فردای آن روز گروهکهای کومله، دموکرات، و چریکهای فدایی خلق که در این عملیات متحداً شرکت داشتند، اقدام به تصمیم در تقسیم ماکردند. ما را به سه گروه مجزا تقسیم و هر حزب یک گروه را برای بردن به زندانشان رهنمون ساخت.
رفتار غیرانسانی کومله با تکاوران ارتش
اوقاتی بسیار سخت و ناگوار بود. من چون دانستم از این لحظه به بعد دیگر از سرنوشت یکدیگر خبری نخواهیم داشت، ضمناً روش و برخورد هر حزب با اسیران در بند خود فرق میکرد و باید پذیرفت که شرف، بینش، سواد، اخلاق و افراط و تفریط در آنان همسویی نداشت. از جهتی چون ما تا آخرین فشنگمان با آنها جنگیده بودیم، دل پر خونی داشتند. حرف زدنشان با ما فحشهای رکیک، لگد و با قنداق تفنگ به سر و صورت ما بود و بس.
اجازه یک کلمه سخن گفتن به ما نمیدادند. بیش از ۲۴ ساعت بود که جرعهای آب و نه لقمه ای نان، نیاشامیده و نخورده بودیم و با آن تن زخمی رمق حرکت کردن هم نداشتیم. شهید علی اصغرلو به همراه ۴ نفر دیگر سهمیه حزب دموکرات، من و سه نفر دیگر به حزب کومله، سروان ذوالفقاریان که پاهایش با چند گلوله به شدت مجروح شده بود و به علت خون ریزی شدید در حالت شهید شدن بود، به همراه جناب اینانلو و سه نفر دیگر سهمیه چریکهای فدایی خلق شدند. در این هنگام بود که با چشمان بی رمقمان با همدیگر خداحافظی کردیم.
حزب دموکرات به سمت زندان «دولتو»، حزب کومله ما را به سمت زندان «بیتوش» روستایی بین بانه و سردشت (مرز ایران-عراق) و چریکهای فدایی خلق زندانشان را به منطقه ای نامعلوم که نفهمیدیم کجاست انتقال دادند. در بین راه که میرفتیم متوجه شدیم، ستونی متشکل از لشکر ۱۶ قزوین در حال بازگشایی محور سقز به بانه میباشد و فرماندهی محور را شهید بزرگوار ارتش اسلام شهید علی صیاد شیرازی به عهده داشت. ما میدیدیم که ضد انقلاب چطور عجولانه نیروهایش را فراخوان داده بود و حداکثر آنها را جمع آوری و برای جنگیدن و جلوگیری از پیشروی ارتش به سمت بانه اعزام میداشت.
به هر حال ما را به زندان بیتوش بردند. حدود دو ماه از زندانی بودن ما میگذشت. یک زندانی جدید که از پیشمرگان مسلمان کُرد بود به جمع ما اضافه شد. زندانیان اغلب از نیروهای بسیجی، پیشمرگهای کرد طرفدار دولت مرکزی، و سربازانی بودند که در عملیات مختلف به اسارت آنان در آمده بودند.
زندانی جدید به نام «کاک علی» پس از چند روز با من رفیق شد، چون من هم اصالتاً کُرد کرمانشاهی میباشم، تا حدودی خود را به آنان نزدیک میکردم. ابتدا فکر کردم کاک علی، عنصر نفوذی آنهاست و برای مراقبت و شناسایی بیشتر، با ما هم اتاق شده، روزهای اول خیلی با احتیاط با وی صحبت میکردم. پس از ۱۰ روز با وی بیشتر آشنا و دوست گشته و صحبت و قرار بر فرار از زندان نهادیم.
حفر دیوار با قاشق غذاخوری توسط تکاوران ارتش
ضمن اینکه با شیوههای عصر حجری به درمان جراحاتمان میپرداختیم. اگر تقدیر الهی نبود زنده نمیماندیم. سپس با شیوه گریز و فراری که ما از جنگهای چریکی داشتیم، به کاک علی گفتم: «سوراخ کردن دیوار زندان با من.» و او گفت: «چون اهل سردشتم و راهها را بلدم هدایت و رفتن از کوره راهها تا سقز با من.» خلاصه عزم را برای فرار جزم کردیم، در کمتر از سه روز با بهره گیری از آبی که برای نوشیدن به ما میدادند و استفاده از قاشقی که برای غذا خوردن داشتیم دیوار اتاقمان را از زیر پی سوراخ کردیم. در نهایت نیمه شب بود که با هزار مصیبت و گربه سان از آن سوراخ به بیرون خزیده و دو نفری به دور از چشم زندانیان فرار کردیم.
اسارت مجدد توسط عناصر کومله
در بالای روستای بیتوش رشته ارتفاعی به نام «سیر» وجود دارد که میبایستی آنرا دور میزدیم تا بتوانیم از منطقه خارج شویم. زیرپوش و بیژامهای (زیر شلواری) مندرس بر تن داشتیم، حدود ۱۰ ساعت دور خودمان میچرخیدیم. چون آن روستا برای هردومان نا آشنا بود و به خوبی شرق و غربمان را در ته درهها که حرکت میکردیم نمیتوانستیم خوب تشخیص دهیم، لاجرم راه را گم کردیم. ضمناً حزب کومله هم به نیروهایش اطلاع داده بود و در منطقه مسئولیتشان دنبال ما میگشتند. متأسفانه حدود ساعت ۵ بعدازظهر بود که مجدداً توسط عناصری از نیروهای کومله در حالی که ۱۵ کیلومتر از زندان دور شده بودیم شناسایی شدیم و به دام افتادیم.
در همان محل و به هنگام تعقیب ما را به گلوله بستند که کاک علی با اصابت چند گلوله به سینهاش نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. من هم دوباره دستگیر و سرنوشتی وحشتناک تر از بار اول دچار شدم.
وجه تمایزی که بین اسرای دربند رژیم عراق و زندانیان احزاب بود، حکایت از عدم پایبندی به هیچ گونه قوانین و مقررات بینالمللی بود. چون رژیم بعث عراق نه به صورت ایده آل بلکه در حد ضعیف هم که بود تا حدودی مجبور به رعایت بعضی اصول شناخته بود. لیکن گروهکهای غیرقانونی سلیقهای و به قولی عشقی برخورد میکردند. هرکس را دلشان میخواست میکشتند یا هر نوع شکنجهای که به عقل و ذهنشان میرسید روا میداشتند، در مقابل هیچ سازمانی مسئول نبودند. مثلا اگر در عملیاتی شکست میخوردند و کشتهای میداشتند، به همان تعداد از زندانیانشان و هرکس را که دلشان میخواست میکشتند، برای امید به ادامه حیات برای زندانیان امری غیر قابل تصور بود و ماه ها هیچ گونه ارتباطی با خانوادهایمان نداشتیم.
معاوضه تعدادی از اسرا
آن تعداد از دوستان ما که سهمیه چریکهای فدایی خلق شاخه اکثریت شده بودند، بخت یارشان بود، چون پس ازدو ماه با دولت در رابطه با تعویض اسرا موافقتی بینشان حاصل شد و متقابلا افراد زندانی را معاوضه کردند. ولی حزب دموکرات و کومله سر سازش و تعویض نداشتند. متوجه شدیم به دلایلی که احزاب خودشان صلاح میدانستند تبادل و معاوضه اسیر نمیداشتند. پس از وارد شدن به زندان «دولتو» با چهره فرمانده گردان شهید جناب سرهنگ علی اصغرلو روبرو شدم. از یک سو آنقدر خوشحال شدم که به مانند آزاد شدن برایم بود، چون زندگی در اسارت اما با یک فرمانده، دوست صمیمی تا حدودی از فشار روانی میکاست. اما از سویی، توهین کردن، کتک زدن و ناسزا گفتن با الفاظ رکیک در مقابل همدیگر برای ما فشار عصبی زائد الوصفی داشت.
۲۰ روز اول من را در داخل توالت زندان نگهداشتند و بعد از یک هفته روزی نیم ساعت برای هواخوری من را در جلوی توالت سرپا قرار میدادند. پس از ۲۰ روز من را به داخل اطاق عمومی که جناب سرهنگ هم در آنجا بود آوردند. چون حزب در عملیاتها و کمینهایی که در مناطق تحت اشغال داشت، اسیر میگرفت.
برای همین به اتاقهای بیشتری نیاز داشتند. برای ساختن اطاقهای جدید هر روز پتک به دست ما میدادند میرفتیم در کوههای اطراف، سنگهای بزرگ را خُرد میکردیم و غروب روی دوش گذاشته به زندان میآوردیم. آنقدر در این زمینه ما را اذیت و فشار کار وارد میکردند که کف دست و شانههایمان زخم و پینه زده بود. خصوصاً جناب سرهنگ را بیش از ما اذیت و آزار میکردند، میگفتند در آربابا خیلی مقاومت میکرد و چند نفر از ما را به شدت مجروح، در نتیجه بعد از سه ماه با دست و کول ما، زندان دو طبقه شد.
از نکات فراموش ناشدنی که در رابطه با شجاعت و رادمردی شهید علی اصغرلو میتوان اشاره کرد. بحث و جدال با مسئولین زندان بود. برای مثال در جلساتی که برای تحمیل اراده و عقیده خود تشکیل میدادند، بلااستثنا با اساتید آنها و فرماندهان، جدلهای جدی به عنوان رد مباحث آنها در انظار عمومی سایر زندانیان مطرح میکردند.
آنان را نوکر امپریالیزم و دست نشانده روس و آمریکا میخواند. هرچند که با شکنجههای مفرط آنها روبرو میشد و شکستن سنگ و حمل آن برای ساخت زندان را بیشتر به او محول میکردند و در انظار ما به تحقیر او میپرداختند، ولی روحیهای شکست ناپذیر داشت و در غیاب آنها به من میگفت: «آنها میخواهند مرا در مقابل نیروهای سپاه، جهاد، بسیج و شماها خُرد کنند تا همکاری با آنان را بپذیرم.»
حزب دموکرات دارای فرماندهی بود به نام «علیار» او که یکی از افسران زبده، جسور و با سواد ارتش قبل از انقلاب بود نامبرده استاد مسلم جنگهای چریکی و یکی از اساتید مبرز کمیته تکاور مرکز پیاده، همدوره شهید علی اصغرلو و تحصیلکرده کشورهای اروپایی نیز بود، بعد از انقلاب اسلامی از ارتش جمهوری اسلامی جدا شد و مسئول شاخه نظامی حزب دموکرات کردستان شد. چون قبل از انقلاب از دوستان صمیمی شهید بود چندین بار رابط به زندان فرستاد و با شهید صحبت کرد.
ایشان به من گفت علیار پیام برایم فرستاده، اگر بیایی به ما پناهنده شوی که به عنوان ضربه برای حیثیت ارتش جمهوری اسلامی محسوب شود. چون میخواهند روی پناهنده شدن من مانور دهند. خود و خانوادهات را به فرانسه که در آن جا قبلاً هم زندگی کردهای میفرستیم و زندگیت را تأمین می کنیم. ولی در جواب به آنها گفتهام: «مرگ در همین زندان و از صبح تا غروب سنگ شکستن با پتک برایم شیرین تر از زندگی و رفاه در غرب است که ننگ پشت کردن به نظام را یدک کش کنم.» ده ها بار به من گفت برایم مثل روز روشن است که اینها مرا در همین جا خواهند کشت. شاید کسی نداند ولی میخواهم مردانه بمیرم.