ماجرا/ هر شب با ماجراهای واقعی، همراه حادثه 24 باشید

روزگار تلخ جوانی

تاریخ: 05 آذر 1397
شناسه: 1151

از وقتی یادم می آید فحش بود و کتک و گریه. جایی که درآن زندگی می کردم نمی شد اسمش را خانه بگذاری. فقط یک جور خوابگاه بود که شب ها دیروقت که از سرکارم بر می گشتم چند ساعت اجازه داشتم بخوابم. من یک پسربچه ۱۰، ۱۲ ساله بودم که با مادر و ناپدری ام زندگی می کردم. آن ها چندسال بود که باهم ازدواج کرده بودند. فرهاد ناپدری ام معتاد بود و مادرم را هم بالاخره معتاد کرد. کار من هم در آن سن و سال گدایی در محله های مختلف بود. هرروز صبح فرهاد وادارم می کرد گدایی کنم و آخرشب هم باید همه در آمدم را صرف خرید مواد برای  آن ها می کردم. اگر شبی درآمدم کم بود کتک مفصلی می خوردم و با گریه خوابم می برد. خیلی عذاب می کشیدم و نفرت و ترس از فرهاد در من ریشه می کرد.

سال ها گذشت و من بزرگ تر و قوی تر و فرهاد ضعیف تر و رنجورتر می شد دیگر نمی توانست من را بزند. من هم که تمام این سال ها تمام چم و خم خریدن مواد را یادگرفته بودم به فکر افتادم تا خودم دست به کار فروش و توزیع مواد شوم. با یکی از افرادی که از او جنس می خریدم صحبت کردم او گفت باید یک مقدار سرمایه داشته باشم تا مقداری مواد بخرم و بعد بفروشم. همان روز به فرهاد گفتم باید پول هایی را که تابه حال از من گرفته بدهد تا برای خودم کار کنم ولی او زیر بار نرفت. من جای پول هایش را می دانستم بنابراین هلش دادم تا سراغ پول هایش بروم او همیشه آن ها را در یک جعبه زیر رختخواب ها پنهان می کرد و من یکی دوبار یواشکی دیده بودم. وقتی سراغ جعبه رفتم دیدم هیچ پولی آن جا نیست. خیلی عصبانی شدم و دوباره سراغ فرهاد رفتم و پرسیدم پول ها را کجا پنهان کرده است. او که از خشم من ترسیده بود با ملایمت گفت پولی ندارد می دانستم دروغ می گوید. به همین دلیل با مشت و لگد به جانش افتادم و حسابی او را کتک زدم تا جای پول ها را بگوید. نمی دانم چقدر طول کشید ولی یکباره فهمیدم که فرهاد نفس نمی کشد و غرق در خون شده است، حسابی ترسیدم اول فکر کردم بیهوش شده، بعد متوجه شدم مرده است. من او را کشته بودم. تا آمدم فرار کنم همسایه ها که از سروصدای ما به کوچه آمده بودند جلویم را گرفتند و به پلیس خبر دادند. مدتی قبل در دادگاه کیفری استان تهران به قصاص محکوم شدم و حالا نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.

کلمات کلیدی :
در همین رابطه