حدود یک سال بود که در یک آژانس کار می کردم. ماشین به اسم پدرم بود و چون بیکاری و استیصالِ من را دیده بود، آن را در اختیارم گذاشت تا با ماشینش کار کنم. روزها درس می خواندم و دانشگاه می رفتم و شب ها به آژانس می رفتم. چون تنها پسر خانواده بودم دوست نداشتم سربار پدرم باشم و دلم می خواست همیشه پدرو مادرم را از خودم راضی نگه دارم. آژانسی که در آن کار می کردم در یکی از محله های بالای شهر بود و مشتری های آژانس اغلب وضع مالی خیلی خوبی داشتند. خیلی وقت ها به حال و روز آن ها حسرت می خوردم و با خودم فکر می کردم چرا آنها باید این قدر پول داشته باشند و من برای تامین خرج تحصیلم این همه مشقت بکشم. یک شب وقتی سرکار رفتم مدیر آژانس آدرس خانه زنی را داد و گفت احترام زیادی به او بگذارم. او گفت این زن وضعیت مالی خوبی دارد و باید حواسم به او باشد. وقتی دنبال این زن رفتم متوجه شدم ساک نسبتا سنگینی در دست دارد و به سختی آن را حمل می کند. پیاده شدم و خواستم به او کمک کنم ولی یک دفعه با ترس ساک را به خودش چسباند و گفت نیازی به کمک ندارد. در تمام طول راه ساک را ازخودش جدا نمی کرد. دیگر مطمئن شده بودم که درون ساک پر از پول و طلاست و در یک لحظه وسوسه ای شیطانی به ذهنم خطور کرد. با خودم فکر کردم اگر ساک را به چنگ بیاورم تمام مشکلات زندگی ام رفع می شود و دیگر مجبور نیستم بی خوابی بکشم و شب ها کار کنم. فکر کردم او آنقدر ثروت دارد که این ساک در برابرش چیزی نیست. در این لحظه به یک خیابان فرعی خلوت رسیدیم. سریع داخل خیابان شدم و درها را قفل کردم و به زن جوان گفتم اگر جانش را دوست دارد ساک را به من بدهد و پیاده شود. او شروع کرد به داد و فریاد کردن. من هم ساک را از دستش کشیدم و سعی کردم او را از ماشین بیرون بیندازم. بعد هم با سرعت زیادی از آنجا دور شدم. وقتی مطمئن شدم کسی تعقیبم نمی کند در ساک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. هیچ پول و طلایی درون ساک نبود. فقط چند قاب عکس قدیمی و چند جعبه قدیمی که معلوم بود یادگاری هایی است که ارزش مادی زیادی ندارند نمی دانستم چه کار کنم .یکباره همه رویاهایم دود شد و از بین رفت. با ناراحتی زیاد به خانه رفتم و فردای آن شب دستگیر شدم. چند روز قبل در مجتمع قضایی بعثت به اتهام زورگیری محاکمه شدم و به خاطر هیچ و پوچ باید چند سال زندان را تحمل کنم.