حادثه 24 - زنی جوان که از سوی شوهرش مجبور به قاچاق مواد مخدر شده است، در حالی در زندان به سر میبرد که خواستهاش این است بچهاش را خارج از زندان به دنیا بیاورد و بتواند به زندگی عادی بازگردد.
این زن 26ساله که پریسا نام دارد، قبل از اینکه مجبور به قاچاق شود توسط شوهرش به دام اعتیاد افتاد و از آن پس زندگی تلخ و سیاهی داشت. او میگوید: در خیابان با مصطفی آشنا شدم و با او ازدواج کردم. بعد فهمیدم معتاد و موادفروش است و زن اولش هم از او جدا شده است. چارهای نداشتم باید در این زندگی میماندم؛ چون پدر پیر من فوت شد و یک برادر داشتم که اموال پدرم را بالا کشید و به ترکیه رفت. من ماندم با یک شوهر معتاد و موادفروش.
این زن ادامه میدهد: همسرم مرا مجبور کرد با او مواد مخدر مصرف و در خرید و فروش مواد به او کمک کنم. از زمانی که فهمیدم باردار هستم، مواد مخدر مصرف نمیکردم؛ چون میخواستم بچهام سالم باشد و حتی به مصطفی هم چیزی نگفتم؛ چون میدانستم اجازه نمیدهد بچهام را نگه دارم. یک روز داشتم با دوستم درباره حاملگیام صحبت میکردم که مصطفی فهمید. آنقدر مرا کتک زد تا بچهام نابود شود ولی التماسش کردم که این کار را نکند. او میگفت من بچه نمیخواهم و باید این بچه را سقط کنی. به او گفتم در اسرع وقت این کار را میکنم. خلاصه بعد از مدتی او را راضی کردم فرزندم را نگه دارم. مواد مخدر خانمانسوز است، اما بیش از هر چیز غیرت انسان را نابود میکند. شوهرم کار را به جایی رساند که از من میخواست جلوی دوستانش با هم مواد مصرف کنیم. حالم از خودم به هم میخورد. بارها تصمیم گرفتم خودکشی کنم ولی میترسیدم. تنها دلخوشیام بچهام بود که با به دنیا آمدنش از این زندگی فرار کنم. شوهرم شبها و روزها مرا تنها میگذاشت و زمانی که نبود احساس آرامش میکردم. یک شب شوهرم به منزل آمد و خیلی خوشحال بود. هیچوقت اینطور ندیده بودمش. غذای آنچنانی برایم گرفته بود، لباس، طلا و... . تعجب کردم. پرسیدم چه شده است. گفت دیگر زندگی اعیانی خواهیم داشت فقط باید به من کمک کنی. پرسیدم چه کمکی؟ گفت: میفهمی عجله نکن. فهمیدم خواب بدی برای من دیده است.
پریسا در ادامه میگوید: مصطفی گفت یک سفر در پیش داریم خودت را آماده کن. بعد یکسری لباس برای من خرید و گفت آنها را بپوشم. لباس را طوری طراحی کرده بودند که میتوانستند داخل آن مواد جاساز کنند. مصطفی به من گفت چون حامله هستی کسی به تو شک نمیکند ولی من قبول نکردم قاچاق کنم. او تا حد مرگ مرا کتک زد. روی شکمم فشار وارد میکرد تا بچهام تلف شود. آنجا بود که تسلیم شدم. لباسی که تهیه کرده بودند تن کردم و سوار ماشین شدم، اما در مسیر پلیس به ما شک کرد و دستگیر شدیم. هرچند خوشحالم که از این زندگی نکبتی فارغ شدم ولی دوست ندارم بچهام در زندان به دنیا بیاید. نمیخواهم فرزندم مثل من زندگی نکبتباری داشته باشد.
آخرین اخبار «حوادث تهران» را در صفحه حوادث تهران حادثه 24 بخوانید.