حادثه 24 - حبیب، پدر و مادرش را به دلیل آلودگی به اچ آی وی از دست داد. 16 ساله بود که مادر فوت شد، 17 سالش تمام نشده بود که پدرش هم فوت کرد. او حالا جزئیاتی باورنکردنی از قصه تلخ زندگی اش را بازگو می کند.
مرگ مادر یا پدر، مثل فروریختن دیوار خانه است. سهمگین و مهیب. غرش آوار مرگ پدر یا مادر، هنوز قابل اندازهگیری نیست. فرزند یک مادر یا پدر محتضر، با توری از فریب، چشمهایش را میپوشاند تا پکیدن پی دیوار را نبیند آن هم وقتی صدای تلاشی تار و پود دیوار، گوشخراش و متجاوز، هر صدای دیگری را ناشنیدنی میکند. وقتی آوار دیوار، تا ذره آخر، با سطح زمین یکسان میشود، فرزند، با سهمگینترین واقعیت این جهان به مصاف میرود؛ هیچ پدیدهای، هیچ خبری، هیچ رخدادی، او را به آن «اویی» که تا قبل از فروریختن آوار بود، بازنمیگرداند.
مرگ مادر یا پدر، مثل دیوار خانه، مرزی بین دیروز و امروز، بین لحظه حیات و ممات پدر یا مادر میکشد. «آن» قبل و «آن» بعد، گفتار رایج فرزند میشود. بازنویسی دوباره سرنوشت. درهای میان امروز و دیروز. فقط در یک پندار مشترک میشود با فرزندی که اندوه از دست دادن پدر یا مادر را زیسته، مرز دیروز و امروز را پیمود. گاهی به یک واکنش انتزاعی در قبال شنیدن خبر مرگ مادر یا پدر فکر میکنم؛ فریادی از ته حلق، فریادی از بطن جسم اما بیصدا. سوگی که محکوم به مرگ میشود....
با حبیب؛ یکی از دوستانم، یک عصر پنجشنبه، در حیاط یک کافه در قلب تهران نشستهایم. آدمهای دیگری، میآیند و میروند، میزهای کافه، خالی و پر و پر و خالی میشود؛ مثل تکراریترین روایتی که میشناسیم؛ آدمها به دنیا میآیند، آدمها از دنیا میروند، آدمها به دنیا میآیند، آدمها از دنیا میروند.... حبیب، پدر و مادرش را سالها پیش از دست داد. 16 ساله بود که مادر فوت کرد، 17 سالش تمام نشده بود که پدر فوت کرد. پای میز چوبی آن کافه، قصه حبیب را؛ قصه اندوهش را شنیدم. این قصه را بخوانید...
اهل کجا هستی؟
جنوب استان فارس. لار.
چند تا خواهر برادرین؟
سه تا خواهر دارم. گلچهره که سه سال از من کوچیکتره؛ متولد بهمن 71 و این تاریخ تولد، مهمه. سعیده، متولد 65 و طاهره، متولد 63.
پدر و مادرت فوت کردن. چرا؟
هر دو آلوده به اچآیوی شدن.
چه سالی فوت کردن؟
پدرم سال 86، مادرم سال 84. 23 اسفند 84.
چطور مبتلا شدن؟
سال 71، مسافری از کشورای حاشیه خلیج فارس، میاد لار و خون اهدا میکنه. همون زمان، برای تولد خواهرم، مادرم سزارین میشه و بهش خون تزریق میکنن. اون موقع، انتقال خون لار، امکان ویروسزدایی خون نداشت. مادر من، اون خون رو گرفت و مبتلا شد، پدرم هم مبتلا شد.
چطور از بیماریشون مطلع شدن؟
اونا هم اوایل نمیدونستن تا وقتی که مامان به زونا مبتلا شد. حالش خیلی بد شد. آزمایش و دکتر و بالاخره معلوم شد که هر دو آلوده شدن.
چه وقت دلیل بیماری مادر و پدرت رو فهمیدی؟
سال 86. یکی از اقواممون کمک کرد بفهمم که علت بیمار شدنشون، تزریق خون آلوده به مادرم بوده. تمام این سالها، نمیدونستم مادر و پدرم از اچآیوی فوت کردن. ما توی یه شهر سنتی کوچیک بودیم. پدر و مادرم همه تلاششون رو کردن که تاثیر این بیماری رو از زندگی معمول ما حذف کنن، مجبور بودن به نوعی از محافظهکاری و پنهانکاری. هر دوشون موقعیت اجتماعی خیلی خوبی داشتن. بابا، کارمند کمیته امداد و رییس اداره ارشاد لار بود. مامان، معلم کلاس سوم دبستان بود. میشد در اون زمان، این اتفاق به یه بحران تبدیل بشه. اگه مردم اون شهر با خبر میشدن، احتمالا زندگی خیلی سختتری داشتیم در حالی که جز متاثر شدن زندگی خودشون، ما از اجتماع اطرافمون هیچ اثری نگرفتیم. بعد از فوت بابام، یه روز دیدم پیرمردی که سر کوچهمون زندگی میکرد، با یکی از همسایهها دعواش شد، فحش میداد و گفت: «توی این کوچه دو نفر از ایدز مردن. امیدوارم تو هم بمیری.» اگه بیماری مادر و پدرم برملا شده بود، ما هم احتمالا با این برخوردا روبهرو میشدیم، با انگ اجتماعی.
وقتی حالشون بد میشد، آیا بیمار بودنشون در زندگی عادی شما بچهها، تاثیر میذاشت؟
ما خیلی خوش شانس بودیم. تعداد زیادی عمه و دایی و خاله داریم که خیلی با هم دوستیم. اون موقع، این آدما نقش مهمی تو زندگی ما داشتن. وقتی مریضی مادرم شدید شد، خالهها اومدن و به ما کمک میکردن. وقتی مادر فوت کرد، ما رفتیم خونه مادربزرگم، وقتی مریضی بابا شدید شد، عمهها اومدن به کمک ما. ولی بازم، با وجود بودنهای عمه و خاله، تاثیر داشت؛ این التهابه، این اضطرابه، این نگرانیه، این نمیدونمه.....
و شما بچهها شاهد درد کشیدن مادر و پدر بودین. شاهد رنجشون. ...
رنجشون فراز و فرود داشت. .... یه زمانی حال مادر بد بود، حال مادر خوب میشد، حال بابا بد میشد. هر دو، همزمان مریض نبودن. انگار با هم تقسیم کار کرده بودن. ولی دورههای زیادی با مریضی کلنجار رفتن. شرایطشون خیلی شبیه بود. مریضیایی که میگرفتن، بیاشتها میشدن، به سادگی مریض میشدن. هر دوشون زونا گرفتن. هر دوشون بیماریای پوستی گرفتن. ویروس، ایمنی بدنشون رو از بین برده بود. با رندی تمام. هر بار با یه حمله متفاوت.
خواهرا علت بیماری مادر و پدر رو میدونستن؟
احتمالا خواهر بزرگترم میدونست. البته تا امروز ما در این مورد با هم حرف نزدیم. ولی حتما خواهرای بزرگم که بیشتر نگران بودن، بیشتر مراقبت میکردن، میدونستن. ...
فامیل چطور؟
خیلی از اقوام نزدیک میدونستن.
ولی به خونهتون میاومدن و کمک میکردن؟
کلی از اقوام ما، پزشک و پرستارن. اینا خیلی زیاد میاومدن. ولی بعد از فوت مادرم، خیلی از پزشکا و پرستارای بیمارستان لار، دیگه میترسیدن بیان خونه ما و به یه مبتلای اچآیوی خدمات بدن. ولی بازم همه چیز مثبت بود. تا امروزم این هوای مثبت ادامه داره. امروز اگه برای یه کار بانکی برم لار، تا اسم پدرم رو بیارم، حتی از من کارت شناسایی نمیخوان. این اسم، این برند، هنوز کار میکنه. اون موقع هم کار میکرد. به واسطه همین اسم، مدرسه نمیرفتم، غیبت میکردم، مشقامو نمینوشتم، مدیرمون ملتمسانه میخواست که برای امتحان آخر سال برم مدرسه. بقیه رو تنبیه میکرد، ولی از من خواهش میکرد که برم امتحان بدم.
از واکنشای پدرت در اون دوران بیماری مادر یادت مونده؟ شکایت؟ اعتراض؟
هیچوقت دنبال شکایت و پیگیری نرفت. احتمالا فکر میکرد پیگیری و شکایت، چیزی رو عوض نمیکنه. این اسمش بخشندگیه؟ بخششه؟ شاید. اونا تا یک دهه بعد مقاومت کردن و زنده موندن. سال 71 کسی که مبتلا میشد، انقدر دووم نمیآورد. شاید یه دلیل این دووم آوردنشون، نوع نگاهشون بود. من ندیدم اونا تسلیم بشن. سعی کردن، تلاش کردن که زندگی کنن، اون کاری که باید میکردن.
افسوس داشتن که ناخواسته نمیتونن کنار بچههاشون باشن؟
بابا، یه روز به یکی از دوستاش گفته بود نمیدونم این تیر از کجا اومد و به ما خورد، شاید تقدیرمون بوده. بابا اینو هیچوقت به من نگفت. همیشه میگفت خیلی خوشحالم که بچههام سالمن و جای اون پدری نیستم که بچهاش مریض و توی بیمارستانه. همه دغدغهاش همین بود. نمیدونم افسوس داشتن یا نه. حتما داشتن. حتما نگران بودن، چون فکر میکردن میتونن خیلی کارا برای ما انجام بدن ولی مریض روی تخت افتاده بودن.
از حضور مادر و پدر چی یادته؟
مامان و بابا برای معالجه میرفتن شیراز. وقتی میرفتن شیراز، منو به خالههام میسپردن. یه بار باهاشون رفتم. پاییز بود. با هم رفتیم مطب دکتر و پیاده برمیگشتیم سمت هتل. روی برگا پا میذاشتن و با هم حرف میزدن و متوجه نبودن که من حرفاشونو میشنوم. اضطراب رو در حرفاشون میدیدم، نگرانیشون رو، خستگی رو از صداشون میشنیدم. احتمالا دکتر بهشون گفته بوده که قرار نیست زنده بمونین و حالا در مورد اینکه چه کنن با هم حرف میزدن.... چند وقت قبل، یه لایو توی اینستاگرام گذاشتم. میگفتم آشپزیم خیلی خوبه ولی برخلاف خیلی از آدما که میگن آشپزی رو از مادرشون یاد گرفتن، من اینطوری نیستم چون دستپخت مادرم یادم نیست. احتمالا خیلی چیزا یادم نیست. مامان و بابا، آدمای خوبی بودن. آقای [....] و خانوم [....] رو خیلیا توی اون شهر کوچیک میشناختن. خیلی سالم زیستن، خیلی تلاش کردن به زندگی احترام بذارن. این مهمترین چیزیه که ازشون یادم مونده. زندگی براشون محترم بود. در همون قالبها و مرزهایی که داشتن، هر کاری میکردن که ما هم قدر زندگی رو بدونیم. اونا میخواستن زندگی کنن. منم بزرگترین بزرگداشتی که میتونم براشون بگیرم اینه که به عنوان فرزندشون، زندگی کنم. همون کاری که اونا کردن؛ تا لحظه آخر زندگی کنن و تا آخرین لحظهای که میتونن، تسلیم نشن. شاید محکومیم به زندگی.
خاطرات جمعی داری؟ از اون وقتی که مادر و پدر زنده بودن؟
روزای عید خیلی خوشحال بودیم، از اینکه لباسای نو میپوشیدیم. ... خانوادگی مینشستیم و با هم فیلم میدیدیم... فیلمای کلاسیک... گربه روی شیروانی داغ... فیلمایی که از شبکه 4 پخش میشد... مهمونیای خانوادگی داشتیم، با فامیل و دوستای بابام که شاعر و پزشک بودن. ... ما چهارتا بچه هم توی مهمونیا مشغول آبروریزی بودیم. آدمای دیگه که میاومدن خونهمون، میگفتن شماها چتونه؟ چرا مامان و باباتونو اذیت میکنین؟
مادر و پدر برات قصه میگفتن؟
بابام برام قصه میگفت. قصهگوی خوبی بود، ولی همهاش یه قصه تعریف میکرد؛ قصه دهقان فداکار. وقتی میگفتم بابا این قصه تکراریه، یه جای قصه رو تغییر میداد، مثلا یه بار قطار بود، یه بار مینیبوس بود. ... مامانم هم قصه میگفت. مامان رمان زیاد میخوند. برای خواهرام کتاب میخرید. خواهرام عاشق تعریف کردن قصهها و خاطراتش بودن. یه برادر داشت که سالها قبل از به دنیا اومدن ما فوت شده بود ولی طوری در مورد این برادر برای ما تعریف کرده بود که ما این دایی ندیده رو، کامل میشناختیم. درس خانواده آقای هاشمی توی کتاب تعلیمات اجتماعی کلاس سوم دبستان رو یادته؟ ما این درس رو با مامان عملا زندگی کردیم. از لار رفتیم شمال و از شمال رفتیم مشهد. مثل زندگی خانواده آقای هاشمی. مامان استاد تصویرسازی بود.
چه تصویری از پدر برات پررنگه؟
پدرم مرد با درایتی بود. با گروههای مختلف هنری، با آدمای مختلف حشر و نشر داشت. باهاشون حرف میزد، کارشون رو راه میانداخت. اصلا شبیه رییس نبود. گاهی همراهش میرفتیم سر تمرین گروههای تئاتر یا جشنواره موسیقی. خودش، نمایشنامهنویس بود. یه نمایشنامهاش توی جشنواره فجر جایزه گرفته بود؛ «رقصنده با مرگ»....
وقتی حال مادر خیلی بد شد چند سالت بود؟
16 سالگیم، روزای آخر مادر بود.
و از اون «روزای آخر» چی یادته؟
میرفتم مدرسه، میاومدم خونه، مادرم مریض بود، خواهرام مشغول پرستاریش بودن، یه خانومی میاومد برای کارهای خونه به ما کمک میکرد، اصلا هم دوسش نداشتیم، خونهمون شبیه همه خونههایی بود که مریض دارن.... اون اواخر به موسیقی علاقهمند شده بود، میگفت میخوام فلان ترانه رو بشنوم، میخوام الان برقصین..... مراقب همه چیز بود. همه چیز... یکی از اون روزایی که افتاده بود روی تخت و در طول روز، به سختی چند کلمه حرف میزد، یه برنامه مستند درباره کاهش جنگلهای شمال از تلویزیون پخش میشد. همون موقع گفت: «من هر روز غصه جنگلای شمال رو میخورم»..... قدر محیط زیست رو میدونست، محیط زیست رو عاشقانه دوست داشت.
توی خونه گل و گلدون داشتین؟
داشتیم. ... توی حیاط خونه، درخت داشتیم..... یکی از تفریحات مرسوم ما این بود که هر هفته، ده تا ماشین از همه فامیل جمع میشدیم و سه ساعت توی جاده میرفتیم و میرفتیم تا میرسیدیم به یه دشتی که دو تا درخت وسطش بود!
و آخرین روز.
از مدرسه برگشتم. اون روزای آخر، مامان دیگه حرف نمیزد، دخترعموم که پرستار بود، اومده بود براش سرم بزنه. برگشت رو به ما، گفت: «تموم کرد». .... همه اومدن خونه ما. با وجودی که همه میدونستن مامان داره میمیره، هیچ کسی باور نمیکرد. اون شوک، اون سنگینی توی نگاهشون... شایدم میدونستن چه اتفاقی براشون افتاده، خواهر عزیزشون، خالهشون، زن عموشون، از دستش داده بودن. .....اون اولین تجربه من از مواجه شدن با مرگ بود؛ انقدر نزدیک، جلوی چشمم. نوع عزاداری برام عجیب بود، از صبح که بیدار میشدی، همه میاومدن خونه تو تا همه انرژی منفیشونو اونجا تخلیه کنن. من از این همه عزاداری خسته بودم. خیلی خسته بودم. با وجود اینکه فکر میکردم آمادهام برای از دست دادن مامان، دیدن اون صحنهها و اون مواجهه، برای من ترومای مرگ داشت. بعد از خاکسپاری مامان، نگاهم به مرگ، نگاهم به زندگی تغییر کرد. بعد از فوت مادرم، ساعتای زیادی رو توی قبرستون میگذروندم، خیلی از قرارهامو اونجا میذاشتم، مدت زیادی رو با مردهها زندگی کردم. مردن مامان، روی تصویر من از زندگی تاثیر گذاشت، من هیچ تشخیصی از مرگ نداشتم و بعد از مردن مامان تا مدتها عزادار بودم. خیلی عزادار بودم.
پدر با از دست دادن همسرش چطور مواجه شد؟
خیلی سخت. مردی که عاشق زنش باشه، از دستش بده و بدونه که کار خودشم تمومه. من یه روزی رو یادمه که مامان مریض و بستری بود، بابا رفته بود کنار تختش، دستای همدیگه رو گرفته بودن و با هم حرف میزدن. بابا خیلی روزای سختی رو گذروند. از وقتی مامان مرد، برای بابا همه چی به هم ریخت. اون موقع، من تو سن بلوغ بودم و با وجود همه تلاشی که پدرم داشت، رابطه دوستانهای باهاش نداشتم. یادمه بعد از رفتن مامان، نامهای نوشت برای من، نوشت که «من خیلی تلاش میکنم جای مامانت باشم ولی نمیشه، اون یه دونه است و منم حال خوبی ندارم، میدونم که اختلاف داریم، میدونم که اختلاف عقیده داریم»...... ملتمسانه ازمون میخواست باهاش دوست باشیم. .... من اون روزا رو تنها حسرت زندگیم میدونم. من از هیچ کاری تو زندگیم پشیمون نیستم. ولی در مورد اون روزا عذاب وجدان دارم. هیچ وقت فکر نکردم که میتونستم کار ویژهای برای مامانم انجام بدم و انجام ندادم. بچه بودم، میرفتم میاومدم، کارایی میکردم، کمی بیشتر یا کمتر، ولی در مورد پدرم، این حس عذاب وجدان رو دارم که چرا نبودم. چرا اون قدر که باید، نبودم.
اولین مراسم بعد از رفتن مادرت، مراسمی که نبودن یه آدم رو خیلی یادآوری میکنه، عید نوروز، شب یلدا؛ مراسم پیوستگی خانواده. این مراسم چطور برگزار شد؟
مادر من اسفند فوت کرد. اون سال، زمان تحویل سال، سر خاک مادر بودیم. یادمه اون سال، اتفاقا «سال سبز» بود. بارون اومده بود و دشت سبز شده بود. تعطیلات عید، با همه فامیل رفتیم به همون دشتی که دو تا درخت وسطش بود!
شاگردای مادرت فهمیدن که معلمشون رو از دست دادن؟
مامان من معلم مدرسه دخترونه بود. خیلی از شاگرداش هنوز به من پیام میدن و میگن مامان تو معلم اثرگذاری بود. واقعا یه معلم برای یه بچه 9 ساله چه کاری میتونست انجام بده که اثرگذار باشه؟ مامان براشون تصویر میساخت، قصه میساخت، همون کاری که برای بچههاش انجام داد.
یکسال و نیم بعد از مرگ مادر، پدر رو از دست دادی. مواجهه اولت با مرگ، باعث نشد که بعد از رفتن بابا دچار آسیب خفیفتری بشی؟
بعد از فوت مادر، دیگه میدونستیم از دستش میدیم. همون علایم، همون ظاهر. ... شنیدی میگن نفس آدما توی خونه معنا داره؟ من اینو تجربه کردم. چند روز قبل از مرگش، رفتم مشهد، رفتم پیش امام رضا، گفتم امام رضا، یا راحتش کن، یا حالشو خوب کن. از مشهد برگشتم، رسیدم خونه، یک ساعت بعدش، بابا فوت کرد. ... با مرگ بابا، همه چی به هم ریخت. قبلش، اون زندگی یه روالی داشت. ولی وقتی رفت، دقیقا رفت. یه دورهای فقط نفس میکشید، این نفس که قطع شد، خیلی چیزا تغییر کرد. اون موقع فکر کردم باید نقش پدر رو بازی کنم یا نقش برادر بزرگ رو. توی هیچ کدومش هم موفق نبودم. چه وظیفهای داشتم در برابر خواهرام؟ من یه پسربچه بودم و دو تا خواهر بزرگتر داشتم که خیلی بهتر از من میتونستن تصمیم بگیرن و انتخاب کنن.
میخواستی اونا این نقش رو ازت بپذیرن.
و نمیپذیرفتن چون اونا آدمای خودساختهای بودن. شاید منم نقشم رو درست بازی نمیکردم. ماههای اول بعد از فوت بابا، خواهرم در یک رابطه عاطفی دچار مشکل شد. من نمیدونستم باید چکار کنم، نمیدونستم باید چی باشم، نمیدونستم اگه بابا بود چکار میکرد. خیلی آچمز بودم توی اون موقعیت. هنوزم وقتی اتفاقی میافته، خیلی وقتایی که دلتنگ میشم. ... کاش بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم. .... مدتها گذشت تا تصمیم گرفتم فقط یه داداش باشم. داداشی که خوبه. هر وقت ازش کمک خواستن، هست. یه داداش خوب باید این شکلی باشه.
بعد از رفتن مامان و بابا، کسی بود که حس کنی میتونه نقش برادر بزرگتر رو برات داشته باشه؟ مثل یه پناه؟
برای من کسی نبود واقعا. یه دایی دارم که کانادا زندگی میکنه. وقتی مامان فوت کرد، اومد لار و خونه ما و با هم گپی زدیم و رفت و خیلی دردناک بود که رفت. اون آدم، مهمترین آدمی بود که میخواستم الان تو زندگیم باشه، یه پناه، یه دوست. ولی اونم رفت به زندگیش برسه. واقعیت میدان، همین بود. آدمی که تو کاناداست، آدمی که کنار تو نیست، نیست. آدمی که هست، هست. اون رفت ولی همه سالهای بعد، وقتی کنکور دادم و رفتم دانشگاه شیراز و اومدم تهران، کلی دوست و رفیق و برادر پیدا کردم که بودن و همیشه هوای منو داشتن. یه دوستی داشتم که الان توی سازمان فضایی ناسا کار میکنه؛ میلاد. این پسر، هر روز ساعت 6 صبح درِ خونه ما بود که منو با موتور ببره مدرسه. همکلاسی بودیم. هر روز، میلاد یک ساعت دم درِ خونه منتظر میموند تا بنده از خواب پاشم، لباس بپوشم و تشریف ببرم مدرسه. ...
دو تا فقدان، با این فاصله کوتاه، چطور و کی تونستی به خودت برگردی؟ با خودت کنار بیای؟
نمیدونم... چند وقت کنار نیومده بودم. با یه افسردگی عجیبی روبهرو بودم. تصویرشون تا مدتها همراهم بود. تاثیرگذارترین رویداد زندگی من بود. از دست دادن، عوارضی داره. وقتی بزرگترین چیزی که داری رو از دست میدی، بعد از اون دیگه هیچی معنیدار نیست و من رد این نقطه عطف رو در زندگیم میبینم؛ در نقطهای از زندگی، میتونستم هر چیزی که همون لحظه دارم رو، بذارم و برم؛ هر آدمی که در زندگیم هست رو بذارم و برم. من عزیزترینهامو خاک کرده بودم. شبیه یه زخمه که دیگه دردت نمیگیره، خیلی هم خطرناکه، اون نقطه عطف، توی اون سن. بعد از اون اتفاق، هر چیزی میتونست برای من شوخی باشه. دیگه برای هیچ چیزی خودمو به آب و آتیش نمیزنم. یه سالی، یه همخونه داشتم. یه روز، تلفن زدم و بهش گفتم اسماعیل، من دارم میرم. همه وسایلم رو توی دو تا گونی چپوندم و تهران رو ول کردم و رفتم بندرعباس. هر چی اینجا داشتم، گذاشتم پشت در، رفتم.
یعنی تاثیر از دست دادن مادر و پدر برات این بود که دیگه به هیچ چیزی وابسته نمیشی.
وابسته نمیشم... دیگه نه چیزی خیلی خوشحالم میکنه و نه خیلی ناراحتم میکنه.
واکنش خواهرا به از دست دادن مادر و پدر چی بود؟
بعد از فوت مامان، رفتیم خونه مادربزرگم. 4 تا وروجک، خونه اون زن پیر مهربون رو به هم ریخته بودن، ولی انقدر ما رو دوست داشت و انقدر پسرش رو دوست داشت که اصلا به این چیزا توجه نمیکرد. چند ماه بعد از فوت بابا، با تصمیم خواهر بزرگم، برگشتیم خونه خودمون، خونه پدری. خواهر بزرگم نقش مادر رو به عهده گرفت. اونم البته چندان مادر خوبی نبود! ولی خیلی مهربون بود. بیشتر از هر کس دیگهای مثل مامانم بود. حتی قیافشم شبیه مامان بود. ولی مسوولیت خیلی بزرگی به گردنش افتاده بود. حتما اشتباهاتی داشت، مثل همه آدمایی که یه مسوولیت جدید بهشون میسپرن. دیکتاتوربازی هم داشت؛ مثل همه بچههای اول خانواده که قلدرن. خیلی تصمیما رو خودش میگرفت، رایگیری نمیکرد. مثلا خونه مادربزرگم نشسته بودیم و بیخبر میگفت بریم خونه. ابلاغ میشد. ما هم میگفتیم باشه. الانم همین طوره. فکر میکنه اونچه تشخیص میده، خوبه.
زندگی توی خونهای که پدر و مادر نداشت، چطور میگذشت؟ مخارج این بچهها، غذا، خرید خونه، این کنکوریه، برای اون یکی خواستگار میاد. ... چه کسی مراقب این چیزا بود؟
خواهرای بزرگم کار میکردن. حقوق بازنشستگی پدر و مادر هم بود. خرید خونه و آشپزی با سعیده و طاهره بود ولی شریکی خونه رو تمیز میکردیم. اون اقوام و دوستامون هم، هوامون رو داشتن. همیشه بودن. این اتفاق برای خیلیا شاید انقدر آسون نمیگذشت ولی من یادم نمیاد اون دوران گره باز نشدهای تو زندگیم جا مونده باشه. احتمالا همین وضع رو خواهرام هم داشتن. جای خالی مامان و بابا توی خونه خیلی معلوم بود. ما تلاش میکردیم معلوم نباشه، ولی نبودنشون خیلی محسوس بود. یه دفعه به خواهرم گفتم چقدر جالبه که یه ویروس باعث شد بتونیم انقدر همدیگه رو دوست داشته باشیم. من خیلی هم از اچآیوی بیزار نیستم، برای من خیلی چیزا داشت. به نظرم، هم من و هم خواهرام خیلی خوب پذیرفتیم این اتفاق رو. الان، زندگی عادی و معمولی خودمون رو داریم، از خیلی آدمای دیگه خوشحالتریم... الان من و خواهرام، همه تهران زندگی میکنیم. هر پنجشنبه دور هم هستیم. با هم سفر میریم. ... آدمایی که پدر یا مادرشون رو از دست میدن، قدر چیزایی که دارن رو، بیشتر میدونن. از دست دادن، چنین مزایایی هم داره. قدر همدیگه رو میدونیم.
حس میکنی مادر و پدر، شماها رو میبینن؟
فکر میکنم داستان همین طوری تموم نمیشه. یه مدتی منتظر بودم بیان به خوابم. نیومدن. یه مدتی از دستشون عصبانی بودم که کجایین؟ چرا هیچ خبری نیست؟ یه سیگنالی، یه زنگی، یه خوابی، چرا نیستین؟ بعد دیگه بیخیال شدم. ولی نمیتونم بگم قصه تموم شده. مطمئنم، چون خیلی وقتا حسشون میکنم، انرژیشونو، اثرشونو توی زندگیم حس میکنم. به نظرم یه نخی هست.
واکنش اقوام در مقابل زندگی شما بچهها چی بود؟
متاثرشون کردیم. اوایل مضطرب بودن. زندگی اینا چی میشه؟ ولی الان خوشحالن، خیالشون راحته. دوستمون دارن.