حادثه 24 - زن جوان که به اتهام قتل شوهرش به پرداخت دیه و حبس محکوم شده بود با نقض این رأی از سوی دیوان عالی کشور بار دیگر در شعبه هم عرض محاکمه شد.
این قتل در سال 97 رخ داد و پس از دستگیری متهم، وی اعتراف کرد که شوهرش را خفه کرده است چرا که اگر او را نمیکشت به دست وی کشته میشد.
با شکایت فرزندان مقتول، کیفرخواست علیه این زن صادر و پرونده برای رسیدگی به شعبه 4 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. اما در دادگاه دو فرزند مقتول که فرزند خود بودند از مادرشان اعلام گذشت کردند. با این حال دختر بزرگ مقتول که از همسر اولش بود برای نامادری خود درخواست قصاص کرد. وقتی متهم در جایگاه قرار گرفت گفت: من همسر دوم شوهرم بودم، او سالها قبل با زنی ازدواج کرده و با وجود داشتن یک دختر از او جدا شده بود. وقتی من با این مرد ازدواج کردم خیلی جوان بودم و فاصله سنی ما خیلی زیاد بود اما بهدلیل فقر شدیدی که داشتم مجبور بودم ازدواج کنم. شوهرم بسیار بداخلاق بود و هر روز مرا کتک میزد با اینکه از او راضی نبودم اما فکر کردم اگر بچه دار شوم اخلاقش بهتر میشود اما با اینکه دو دختر برایش به دنیا آوردم نه تنها رفتارش بهتر نشد بلکه با بزرگتر شدن بچهها او هم بدتر میشد. روز حادثه او داشت به دخترم که 9 ساله بود ریاضی درس میداد اما چون شوهرم با عصبانیت حرف میزد و دخترم نیز از او میترسید نمیتوانست خوب یاد بگیرد تا اینکه شوهرم عصبانی شد و او را زد. به او اعتراض کردم و گفتم حق ندارد بچه را بزند. اما این بار به سمت من حمله کرد. با اینکه بارها از او کتک خورده بودم اما این بار مقاومت کردم و او به آشپزخانه رفت و چاقو برداشت وقتی به من حمله کرد چاقو را از او گرفتم و به عقب پرتش کردم وقتی روی مبل افتاد شالم را دور دهانش پیچیدم تا نتواند فریاد بزند آنقدر فشار دادم که خفه شد. بلافاصله اورژانس را هم خبر کردم اما او مرده بود.
بعد از پایان جلسه، قضات این زن را به زندان و پرداخت دیه در حق اولیای دم محکوم کردند اما این حکم مورد اعتراض دختر بزرگ مقتول قرار گرفت و شعبه 26 دیوان عالی کشور نیز بعد از بررسی پرونده رأی صادره را نقض کرد و پرونده را برای رسیدگی دوباره به شعبه هم عرض فرستاد. متهم این بار در شعبه 7 دادگاه کیفری استان تهران پای میز محاکمه رفت. این در حالی بود که دختر بزرگ مقتول همچنان درخواست قصاص کرد.
زن جوان این بار به قضات گفت: من خیلی بدبختی کشیدم به خاطر فقر و بیپولی مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که همسن پدرم بود و هر روز کتک میخوردم. میخواستم جدا شوم اما نگران آینده بچه هایم بودم چرا که اگر با پدرشان میماندند هر روز باید کتک میخوردند اگر هم با من میآمدند که جا و مکان و پول نداشتم و آواره میشدند.قضات به متهم گفتند وقتی چاقو را گرفتی میتوانستی با پلیس تماس بگیری یا از محل فرار کنی چرا این کار را نکردی که متهم گفت: در آن شرایط نمیتوانستم درست تصمیم بگیرم فقط فکر نجات خودم و بچه هایم بودم که از ترس دیدن صحنه درگیری ما گریه میکردند.
بعد از پایان گفتههای متهم و وکیل مدافع او، هیأت قضات برای تصمیمگیری در این خصوص وارد شور شدند.