زمان مطالعه: 14 دقیقه

مرگ قاتل زنجیره ای در زندان

«او زندگی‌های بسیاری را نابود کرد.» این واکنش ریچارد مک کان، فرزند ویلما، اولین قربانی قاتل زنجیره‌ای یورکشایر، اندکی پیش از مرگ این قاتل زنجیره‌ای در صبح جمعه بود.
26 آبان 1399
شناسه : 59357
منبع:
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/news/59357
1063+
بالا
«او زندگی‌های بسیاری را نابود کرد.» این واکنش ریچارد مک کان، فرزند ویلما، اولین قربانی قاتل زنجیره‌ای یورکشایر، اندکی پیش از مرگ این قاتل زنجیره‌ای در صبح جمعه بود.

حادثه 24 - «او زندگی‌های بسیاری را نابود کرد.» این واکنش ریچارد مک کان، فرزند ویلما، اولین قربانی قاتل زنجیره‌ای یورکشایر، اندکی پیش از مرگ این قاتل زنجیره‌ای در صبح جمعه بود.

پیتر ساتکلیف زندگی دوستان و خانواده ۱۳ قربانی خود را که بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۰ به قتل رساند، نابود کرده است.

اما سایه وحشیگری این قاتل زنجیره‌ای از زندگی دوستان و خانواده آن‌هایی که به قتل رسانده و مثله کرده است، فراتر می‌رود.

قتل‌های زنجیره‌ای او با انگیزه جنسی در یک منطقه وسیع جغرافیایی باعث ایجاد چنان وحشت دامنه‌داری شد که زندگی روزمره ساکنان شمال انگلستان را برای یک نسل تغییر داد.

زنان از شب بیرون رفتن از خانه اجتناب می‌کردند. پدران و شوهران در ایستگاه اتوبوس منتظر دختران و همسران‌شان می‌ایستادند. پلیس مردان را در اتومبیل خود متوقف می‌کرد و آنها را مورد بازجویی قرار می‌داد. کارآگاهان از همه می‌خواستند که به هر کسی مظنون باشند. حتی منظره شهر با وحشت عجین شده بود: شهرهای در حال فروپاشی، کارخانه‌های خالی از کارگر، و بزرگراه‌های تازه‌ساز، که بعد معلوم شد قاتل‌ زنجیره‌ای می‌توانسته در منچستر مرتکب قتل شود و خود را برای خواب به خانه در بردفورد برساند.

پذیرش این حقیقت تلخ آسان نیست، اما باید اعتراف کرد که پیتر ساتکلیف بافت زندگی شمال را شاید برای همیشه تغییر داده باشد.

تریسی پال، مدرس دانشگاهی که پیشتر به حرفه روزنامه‌نگاری مشغول بوده است و در زمان قتل‌ها در شفیلد دوران نوجوانی‌اش را می‌گذرانده است، می‌گوید: «قتل و قتل جنسی همیشه اتفاق افتاده است. اما من فکر می‌کنم که من و زنان هم‌نسل من نسبت به نسل مادران‌مان که در دهه‌های پنجاه و شصت زندگی می‌کردند، نمی‌توانستیم بی‌خیال باشیم و با آسودگی خاطر شب از خانه بیرون برویم. و فکر می‌کنم به همین دلیل بود. شب به زمانی خطرخیز تبدیل شد.»

این خانم اینک ۵۳ ساله به یاد می‌آورد که هنگامی که در نوجوانی برای دیداری می‌خواست بیرون برود، پدرش او را به در میخانه یا خانه دوستانش می‌رساند و همیشه منتظر می‌ماند تا او وارد ساختمان شود و بعد آنجا را ترک کند. آخر شب نیز بازمی‌گشت و او را به خانه برمی‌گرداند. به گفته او، «این امر برای بسیاری از دختران هم‌نسل من به بخشی از زندگی روزمره تبدیل شده بود.»

آن دوران کم از اخبار ناخوشایند نداشت؛ با اعتصابات معدنچیان و هفته‌های کاری سه‌روزه، شمال انگلستان شاهد زندگی تلخی بود.

با این حال، وحشتی که این قاتل زنجیره‌ای در هادرزفیلد، هالیفاکس، لیدز، بردفورد و منچستر ایجاد کرده بود، یک تیره‌روزی‌ مضاعف بود.

در روزها و هفته‌ها پس از قتل‌های او، مراکز شهر در ساعات عصر تبدیل به بیابان خالی از سکنه می‌شد،  زیرا خطر را از نو به مردم یادآوری می‌کرد. پلیس در یک تلاش ناامیدانه برای دستگیری این قاتل جاده‌ها را می‌بست و رانندگان مرد را سوال و جواب می‌کرد. احتمالاً خود ساتکلیف در آن بازرسی‌ها به عنوان مظنون مصاحبه شده باشد.

احساس خطر چنان فراگیر بود که میخانه‌ها از مشتریان زن می‌خواستند که همراه با یک فرد مورداعتماد به خانه بازگردند.

استفان بوت، نویسنده داستان‌های جنایی که بین سال‌های ۱۹۷۴ تا ۲۰۰۱ به عنوان روزنامه‌نگار در یورکشایر، منچستر و ناتینگهام‌شایر شمالی کار می‌کرده است، می‌گوید: «فکر نمی‌کنم اغراق باشد اگر بگوییم گاهی اوقات احساس می‌کردیم که در یک فیلم ترسناک داریم زندگی می‌کنیم. شب سایه‌ها فرا می‌رسید، و کسی نمی‌دانست که کجا یک مرد تجاوزکار قرار است یکی از عزیزان او را با خود ببرد و به قتل برساند. اینی که می‌گویم افسانه‌سرایی جلوه می‌کند، ولی این وضعیت زندگی ما بود.»

«منظور من این نیست که دائماً در حالت ترس زندگی می‌کردیم، اما نوعی احساس ناامنی همیشه در پس ذهن ما بود.»

او خودش مکالمه‌ای را با همسرش لزلی به یاد می‌آورد که در آن همسرش از او سوال کرده بود که شب‌ها کجاست .

در آن زمان، او روزها را در روزنامه هوم وَلی اکسپرس در غرب یورکشایر مشغول به کار بود و شیفت شب را در دفتر گاردین در منچستر کار می‌‌کرد. در سال ۱۹۷۷ جسد یک قربانی در نزدیکی محل زندگی این زوج در چورلی پیدا شد. هنگامی که آنها چند ماه بعد به هولمفرث نقل مکان کردند، جسد قربانی دیگری در چند مایل دورتر در هادرزفیلد یافت شد.

این مرد ۶۸ ساله به یاد می‌آورد که همسرش به او گفته  بود، «می‌گویی شیفت شب کار می‌کنم. اما من از کجا بدانم که راست می‌گویی. از کجا بدانم چه کاری انجام می‌دهی؟» «این مکالمه عجیبی است  که با همسرتان انجام دهید، آن هم همسر جدیدتان. اما احساس او غیرمنطقی نبود. من  او را درک می‌کردم، زیرا آن پارانویا همه جا بود. ما پنج سال با آن هراس با هم زندگی کردیم.»

بعداً، او یکی از هزاران مردی شد که توسط پلیس در اتومبیلش متوقف شد.

 او می‌گوید: «من مشروب خورده بودم. اما مزاحمتی برای همراهانم نداشتم. همسرم با من بود. پلیس از او پرسید که آیا مرا می‌شناسد و در کنار من در امنیت هست یا نه.» این‌ها همه سوالاتی بود که از او پرسیدند.

اینک به خوبی مستند شده است که بی‌کفایتی پلیس و شاید درجه‌ای از زن‌ستیزی نهادینه‌شده، احتمالاً موجب شد که این قتل‌های زنجیره‌‌ای مدتی طولانی ادامه یابد.

شواهد بارها و بارها نادیده گرفته شد. نامه‌های جعلی، تحقیقات را از مسیر خود خارج کرد. این حس وجود داشت که افسران قتل‌های اولیه را جدی نگرفتند، زیرا معتقد بودند که قاتل‌ زنجیره‌ای فقط کارگران جنسی را هدف قرار داده است.

اما همچنین زمان‌هایی هم بود که قاتل زنجیره‌ای را می‌شد گرفت، اما او موفق به فرار شد.

بدون موبایل و دوربین مداربسته، سایه‌ این قاتل زنجیره‌ای بلندتر بود. واضح است که در دهه هفتاد این طور نبود که بشود با یک تماس تلفنی از وضعیت دوست یا عضو خانواده مطلع شد. تنها راهی که می‌شد از سلامت عزیزان‌تان مطمئن باشید، زمانی  بود که آنان از در خانه وارد می‌شدند. دیر رسیدن به خانه مایه عذاب منتظران بود.

باب وستردیل، گزارشگر جنایی که از ۱۹۷۵ در منچستر، لنکشایر و یورک‌شایر جنوبی در روزنامه‌های محلی کار کرده است، می‌گوید: «این وضعیت شیوه زندگی بسیاری از مردم را در شمال انگلستان تغییر داد. وقتی زمستان می‌شد، مادر من دیگر شب‌ها برای خرید نان و شیر به بقالی محل نمی‌رفت.»

او می‌گوید: «این دقیقاً همان اثری را داشت که قتل توسط مورها [ یک زن و شوهر با نام خانوادگی مور] یک دهه قبل روی بچه‌ها داشت. کودکانی بودند که از رفتن به شهربازی به تنهایی وحشت داشتند. برای زنان نیز همین بود. خانواده‌ها محدودیت‌هایی را بر خود اعمال می‌کردند، فقط به این دلیل که این قاتل لعنتی بیرون بود.»

شبی که سرانجام ساتکلیف پس از گرفتار شدن در شفیلد در سال ۱۹۸۱ اعتراف کرد، موجی از آسایش شمال انگلستان را فراگرفت. جمعیت عظیمی برای تماشای ورود او به دادگاه جمع شد. دیوید پیس که رمان‌های «سواری سرخ» وی به شدت تحت تأثیر این پرونده قرار دارد، به یاد می‌آورد که آن روز برای تماشای آن صحنه از مدرسه فرار کرد. 

اما شرون بویل می‌گوید که این آرامش با اضطراب آمیخته بود.

او در آن زمان دانش‌آموزی در ویکفیلد بود، اما بعدها درباره این پرونده بسیار نوشت. او با همه افراد خانواده ساتکلیف و نزدیکان قربانیانش و و ماموران پلیس مصاحبه کرده است.

این خانم ۶۰ ساله می‌گوید: «یادم می‌آید که همه ما آن شب دور تلویزیون نشستیم و اخبار را تماشا کردیم. این همان چیزی بود که منتظر آن بودیم ... یک تسکین بود، یک تسکین عظیم.»

«اما آیا این باعث شد که ما احساس امنیت کنیم؟ مطمئن نیستم. او دیگر در خیابان‌ها نبود، اما فکر می‌کنم ترس هنوز وجود داشت.»

 وستردیل موافق است. این مرد ۶۴ ساله می‌گوید: «مادر من هرگز تغییر نکرد .او دیگر هرگز شب برای خرید شیر بیرون نرفت. حتی بعد از زندانی شدن آن قاتل زنجیره‌ا‌ی، این فکر در پس ذهن مردم بود که این اتفاق ممکن است در منچستر، یورکشایر، یا هر جایی رخ دهد. تمام آنچه لازم بود، کپی‌برداری از کار این قاتل توسط یک آدم دیگر بود.»

ارسال نظر