حادثه24- ماجرای یک خانواده کرمانشاهی که با مارهای سمی زندگی خوبوخوشی دارند.
هرازگاهی خبری میخوانیم و میشنویم درباره زندگی مسالمتآمیز انسانها با حیوانات خطرناک. به تازگی ویدئویی منتشر شده است از محیط بانی که سه پلنگ برای خوابیدن کنار او با هم رقابت میکنند. چهارسال پیش یک خانواده مقدونیهای، عکسهایشان از رفاقت با گرگها را منتشر کردند. همهمان کلی نمونههای خارجی و داخلی دیگر سراغ داریم و «چطور ممکنه؟»، اولین سوالی است که همیشه در برخورد با چنین مواردی برایمان پیش میآید. در این پرونده، سراغ خانوادهای رفتهایم که با مارهای سمی، زندگی خوب و خوشی دارند. خانوادهای چهار نفره که چنان با مارها اُنس گرفتهاند که گویی سالهاست مار در خانه آنها اجاره نشین است. آنها مارهایی را در خانه نگهداری میکنند که بعضیهایشان ۵ سال است که در کنار خانواده مروتی، روزگار میگذرانند. خبر، البته تازه نیست و چندسال پیش دربارهاش چیزهایی شنیدیم، ولی این اولین بار است که گفتوگوی مکتوب مفصلی درباره این خانواده ماردوست منتشر میشود.
زندگی با مارها، بازی با مرگ است
پدر خانواده از علاقه عجیب و غریب خودش و بقیه اعضای خانواده به خزندههای سمی و ماجراهایی که برایشان افتاده، میگوید
خانواده مروتی ساکن روستای «فیروزه» از توابع شهرستان «روانسرِ» کرمانشاه هستند. آقای «خداداد» پدر خانواده است، ۴۱ ساله، گاودار و شیفته مارها. ایشان و دو فرزندش از تجربه زندگی با مارها برایمان میگویند که در این پرونده خواهید خواند.
۱۰، ۱۲ تا مار در خانه داریم
از آقای مروتی میپرسم چطور جرئت میکنند مار به خانه شان راه بدهند و میگوید: «من و زن و بچههایم استعداد خدادادی داریم که هیچ موجودی، درنده و خزنده و گزنده، آسیبی بهمان نمیرساند! حتی گرگ به ما حمله نمیکند. من خیلی عشق و علاقه به حیوان دارم، اندازه بچههایم. تا الان هم کاری نکردهام که خدا خوشش نیاید و این دوستی با حیوانات، موهبتی است که خدا به من داده است. حالا ۱۰،۱۲ تا مار توی خانه داریم؛ نه که مال خودمان باشند، مهمانمان هستند. در منطقه ما، مار زیاد است. من شبها میروم قرارگاه مارها. چندتاشان را میگیرم، میآورم خانه. چند روزی مهمان ما هستند و با هم بازی میکنیم. بعد هم برشان میگردانم به طبیعت. از بقیه حیوانات هم نمیترسم، ولی به خانه نمیآورمشان، چون غذای مخصوص میخواهند و دینشان میماند گردنم. مار، اما غذای خاصی نمیخواهد. اینجا موش زیاد است، برایشان موش میگیرم». میپرسم چطور فهمیدید با مار میشود رفاقت کرد، تعریف میکند: «بیست و دو، سه سال است که فهمیدهام هیچ جانوری به من حمله نمیکند. حتی سگهای وحشی وقتی به سمتم میآیند، رام میشوند و کاری به کارم ندارند. برای خودم هم عجیب است و همیشه از خودم میپرسم این چطور سهمی است که خدا به من داده. همه چیز از یک خواب، شروع شد. قبل از این ماجرا، خیلی از مار میترسیدم».
از مهارتم برای نجات مردم استفاده میکنم
به هرحال، مار سمی و خطرناک است. میگویم تا حالا اتفاقی برایتان نیفتاده؟ جواب میدهد: «الحمدلله تا الان مارها هیچ آسیبی بهمان نرساندهاند. البته خودمان میدانیم این کار، بازی با مرگ است. یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی (مکث میکند). پشیمانی هم ندارد، نیش بزند دیگر همه چیز تمام است، اما نمیزند. من، با مارها خوش رفتاری میکنم. تا الان خیلیها پیشنهاد خرید و فروش و زهرگیری بهم دادهاند، ولی دوست ندارم از این کارها بکنم. به من بگو یک میلیارد میدهم، یک مار برایم بگیر. اصلا این کار را نمیکنم. عشق و علاقهام به مارها قیمت ندارد. یک جفت مارِ قبرستان داشتم، از دیدنشان وحشت میکردی. تو یک قبر قدیمی دیدمشان. آوردم خانه، یک جفت مهره برایم گذاشتند. از مهره مار، برای طلسمهای مختلف استفاده میکنند، ولی من مهرهها را نگه نداشتم. بردم توی قبرستان دفن کردم که دست نااهل نیفتد». آقای مروتی میگوید از تواناییاش برای کمک به دیگران هم استفاده میکند: «تا حالا جان خیلیها را نجات دادهام. همین پریشب دو تا مار جعفری، رفته بود تو جالباسی خانهای. دو و نیم شب بود که بهم زنگ زدند، مارها را گرفتم و در طبیعت رها کردم. در منطقه خودمان، همه شماره من را دارند. زیاد پیش میآید که مار به خانهها برود و همیشه به من زنگ میزنند تا جانشان را نجات دهم. من هم از این تواناییام برای کمک به دیگران، دریغ نمیکنم».
مار، ضامن وامم شد
گرچه مارگیری خانواده مروتی برای اهالی روستا و آشناهای دور، مفید و جالب است، ولی حدس میزنم دوست و آشناهای نزدیک، خیلی از مار دوستی این خانواده استقبال نکنند. آقای مروتی، حدسم را تأیید میکند: «اطرافیان میگویند از مارگیری دست بکش، چون دیدهاند که خیلی قدیمیها از نیش مار مردند و جان خودشان را از دست دادند. خودمان یک سال پیش گاوی داشتیم که مار نیشش زد. پنج دقیقه طول نکشید گاو بیچاره از پا درآمد و جلوی چشممان هلاک شد. خلاصه که مردم، میترسند. هیچ کس بدون هماهنگی خانه ما نمیآید. زنگ میزنند، قسم میدهند و خواهش میکنند که مارها را جمع کن، میخواهیم بیاییم خانهتان. البته من هم گاهی شیطنتهایی میکنم که دیگران را میترساند. پنج، شش سال پیش میخواستم وامی بگیرم. هر روز میرفتم، اذیت میکردند و نمیدادند. فکری به سرم زد. گفتم این طوری فایده ندارد، باید یک کار اساسی بکنم. چند تا مار جعفری، از آنهایی که صدا دارند، گذاشتم توی شال لباسم. رفتم بانک، دوباره درخواست کردم و باز گفتند نمیشود. مارها را رها کردم و به رئیس بانک گفتم اگر امروز این وام را به من ندهید، مارها همین جا میمانند. دیگر خودتان میدانید! مبلغ وام، پنج میلیون تومان بود. قسمم داد که مارها را ببر، پنج تومان را از جیب خودم بهت قرض میدهم. دیگر این که من اصلا کرایه ماشین نمیدهم. میگویند تو فقط مار بیرون نیاور، هرجا بخواهی میبریمت. تابلو شدم همه جا. ولی هیچ آسیبی به کسی نمیرسانم و گاهی فقط درحد شیطنت است».
سم مار روی خونم تأثیری ندارد
کنجکاوم بدانم در این مدت همزیستی با مارها، بررسی و تحقیقی روی این خانواده انجام شده است یا نه. آقای مروتی تعریف میکند: «یک بار از اخبار استان آمدند خانهمان. کارشناس آوردند که ببینند مارها واقعا زهر دارند یا نه. بهشان ثابت شد که سمیاند. آزمایش هم دادهام. خون ازم گرفتند، ریختند توی یک کاسه. زهر مار را هم گرفتند و ریختند روی خونم. دیدی خون مثل جگر میشود؟ مال من، نشد. یعنی لخته نشد. دیگر باور کردند». میپرسم بچهها هم آزمایش دادند که میگوید نه. فکر میکنم شاید بستگان درجه یک آقای مروتی هم چنین خصوصیتی داشته باشند، البته مطمئن نیستم اسم دقیقش «خصوصیت» باشد. توضیح میدهد: «به جز من در خانوادهمان هیچ کس دیگری این توانایی را ندارد. پدرم را سه، چهار بار مار نیش زد و اصلا به خاطر مارگزیدگی فوت کرد. برادر ندارم. خواهرهایم هم از مار میترسند». میپرسم نظر همسرتان چیست، میگوید: «علاقهای به مار ندارد، ولی نمیترسد. در این سالها عادت کرده است دیگر».
از پشه میترسم، اما از مار نه!
فرزند کوچک خانواده میگوید که من مارها را دوست دارم، میبوسمشان، میاندازمشان دور گردنم و ...
هستی، ۱۵ ساله است. هنوز انتخاب رشته نکرده، دوست دارد تجربی بخواند و بعد هم پزشک یا پرستار شود. هستی، توی تیم پدرش است و ارتباطش با مارها نه از سر عادت که از روی علاقه است.
پدرت برایم تعریف کرده که تو خیلی با مارها رفیقی. درسته؟
من مارها را دوست دارم. میبوسمشان، میاندازمشان دور گردنم. بعضی وقتها هم مارها را میبرم بیرون که با دوستهایم بازی کنم، ولی آنها میترسند و فرار میکنند.
تا حالا شده دلت بخواهد ماری را به طبیعت برنگردانی و برای خودت نگه داری؟
آره. دیشب بابا یک مار آورد برایم، خیلی دوست داشتنی بود. دلم میخواست مال خودم باشد، ولی فرار کرد.
چطوری مطمئنی مارها بهت آسیبی نمیرسانند؟
مارها دوستم دارند. باهاشان حرف میزنم. برایشان اسم انتخاب میکنم، مثلا اسم یکیشان «نی نی» است.
اولین بار کی با یک مار روبهرو شدی؟
دو سالم بود. اخبار استان هم نشانم داد. کارهای بابام را که تماشا میکنم، جرئت میگیرم.
از هیچ حیوانی نمیترسی؟
چرا از موش و پشه میترسم. بابا برای مارها موش میگیرد. خالد نمیترسد، ولی میگوید کثیف است. مار، کاری بهم ندارد.
عجیب نیست که از حیوانات بی خطرتر و کوچکتر از مار میترسی؟
(با خنده) چرا! ولی خوب این طوری است دیگر.
تفریحت چیست؟
خانه را تمیز میکنم و با مارها سرگرمم. تقریبا همه اوقات روزم، همینطور سپری میشود.
اولین بار در ۸ سالگی به مار دست زدم
فرزند بزرگ خانواده میگوید که آرزو به دل مانده یک بار پدرش به جای مار برایش اسباببازی بخرد
خالد، ۱۹ ساله است و پشت کنکوری. انسانی میخواند و دوست دارد دبیر شود. خالد مثل مادرش علاقهای به مارها ندارد، ولی چون از بچگی با آنها بزرگ شده است، دلیلی برای ترسیدن و احتیاط کردن نمیبیند.
اولین بار چطور با مار مواجه شدی؟
یک روز با پدرم رفته بودیم کوه. سنگ بزرگی روی کوه منطقهمان هست که بهش میگویند «سنگ ماران»، چون کلی مار زیرش زندگی میکند. بابا گفت مار سیاه زیرسنگ را بردار. آن موقع هشت سالم بود و اولین باری بود که به مار دست میزدم. راستش علاقهای به خزندهها ندارم، ولی چون از سن کم با آنها زندگی کردهام، ترسی ندارم و بهشان عادت کردهام.
دوستانت درباره عادت خانوادگی شما به معاشرت با مارها چه نظری دارند؟
از دور من را میبینند، فرار میکنند (با خنده). بهم میگویند این کار را نکن، خطرناک است، ولی من یک گوشم در است و یکی، دروازه، چون میدانم که خطری برایم ندارند.
تو هم مثل پدرت، به مارگیری مشهوری؟
بله، تا حالا جان چندین نفر را نجات دادهام. در محلمان من را میشناسند و اگر خطری باشد، خبرم میکنند. بعضی وقتها هم شیطنت میکنم. مثلا معلمم را تهدید کردم که اگر نمره ندهد، مار میبرم سر کلاس. البته هیچ وقت چنین کاری نمیکنم. طرف میترسد قلبش میگیرد، دردسر درست میشود.
بیچاره دانشآموزهای آیندهات!
آره، (با خنده) هر روز چند تا مار میگذارم لای کتابها و با خودم میبرم مدرسه برای دانشآموزهای حرف گوش نکن.
تفریح تو و بچههای هم سن و سالت در روستا چیست؟
بچههای اینجا یا تراکتور دارند یا میروند پیش گاو و گوسفندها. این تفریحشان است. سرگرمی من هم مار است. توی خانه آزادند و باهاشان بازی میکنم.
پدرت هم گفت با مارها بازی میکنید، ولی من نمیفهمم چطوری. مار، حیوان بامزه یا مثلا پشمالو و بازیگوشی که نیست. چطور میشود باهاش بازی کرد؟
والا آرزو به دلم ماند یک بار پدرم برایم اسباب بازی بخرد. توی خانه ما همیشه مار بوده و خب چیز دیگری برای سرگرمی نداشتیم.
از این سالهای همسایگی با مارها، خاطرهای داری؟
سیزده به در پارسال، صبح رفتیم طبیعت و چند تا مار گرفتیم. مثل همیشه آوردیمشان خانه و یک کم بازی کردیم. بعد، مهمان آمد و فراموش کردیم مارها را بگذاریم توی جعبه. شب، دور هم داشتیم شام میخوردیم. یکی از مهمانها که خیلی چاق بود، سختش بود دو زانو بنشیند و پاهایش را گذاشته بود زیر سفره. ناگهان همسرش، چشمش افتاد به زیر سفره و فریاد زد: «وای مار». آن بیچاره هم به خاطر وزن زیادش نمیتوانست از جایش بلند شود. شانس آوردیم که نیشش نزد.