حادثه24- میگویند شدت برقگرفتگی زیاد بوده و قلبم دچار ایست میشود. جریان برق، بدنم را بهسمت بلوکههای آهنی پشتسرم، پرتاب میکند و به ستون فقراتم آسیب میرساند.
«زخم بستر به خوره میمونه. آرومآروم پیش میره و بدنت رو تکهتکه ازت میگیره، همونطور که پای راست من رو گرفت.» حمید دست میاندازد و پای مصنوعیاش را درمیآورد. دو تکه چوب را با یک لولا بههم وصل کرده و روی آن را با لایکو و جوراب مشکی زنانه پوشانده است. دستساختهاش آفرین دارد، آنقدر که شبیه پای واقعی است. سالهاست که ابتکار او بهجای خرج شدن در تراشکاری، صرف پاسخ به این سوال میشود که چطور هزینههای درمان را کم کند؛ درست از هفت سال پیش و چند روز مانده به تولد بیستوپنجسالگیاش.
روی خوش زندگی
دومین ماه سال ۱۳۹۲ سپری میشد. اوضاع زندگی بر وفق مراد بود. حمید، تکپسر خانواده، در کاری سرمایهگذاری کرده بود که اگر آدم پشتکار به خرج بدهد، نان حلال سفرهاش را ردیف میکند. او و شریکش، دو سالی بود که سرمایهشان را روی هم گذاشته و با گرفتن وام، هزینه خرید یک دستگاه سیانسی را جفتوجور کرده بودند. آنطور که حمید تعریف میکند، آنها در این مدت حسابی در کارشان جاافتاده بودند و با جلب اعتماد مشتریان، از کارخانههای بزرگ استان گرفته تا مشتریهای خردهپا، سفارش میگرفتند. برای کسی مهم نبود که حمید دیپلم ناقص دارد. همه، کیفیت کارش را میخواستند و آقای مهندس صدایش میزدند.
دو ماه از نامزدی حمید میگذشت و شرایط، مهیای گرفتن جشن عقدکنان بود. پدرش هم بعد از سالها مسافرکشی، توانسته بود آپارتمانی ۷۰ متری در یکی از مناطق متوسط شهر بخرد و خانوادهاش را از اجارهنشینی خلاص کند.
شبی که خبر مرگ حمید را آوردند، کاخ شادی خانواده محمدیان، ویران شد. گزارش اولیه اورژانس، کوتاه بود: «فوت در اثر برقگرفتگی.»
یک لحظه بعد
بوی ادرار، در فضای اتاق پیچیده است. تختخواب، گوشه هال است، کنار پنجره و گلدانهایی که انیس این روزها، هفتهها، ماهها و سالهای کشدار به حساب میآیند. مادر، گلهای از فروش آپارتمان و مهاجرت از مشهد به ۷۰۰ کیلومتر دورتر ندارد؛ به روستایی کوچک در دهستان درزآب که با عبور از چند باغویلای ابتدایی، چهره واقعی خود را با آن خانههای آجری و در و پنجرههای رنگورورفته، نشان میدهد.
مادر، خدا را بابت دادن عمر دوباره به پسرش شاکر است؛ هرچند آن پسر بهجای ایستادن روی پاها، اسیر ویلچر باشد.
حمید از لحظه حادثه در کارگاه تراشکاری همین قدر به یاد دارد که به عادت همیشه، دستهای خود را بالای دستگاه و در نزدیکی کابلهای برق، تکیه داده بود. روکش یکی از کابلها زدگی داشت. همهچیز در یک چشم بههمزدن اتفاق افتاد.
برق از سرانگشت سبابه دست راست، وارد بدن شد؛ همان انگشتی که جایش در دستهای لاغر حمید، خالی است: «میگویند شدت برقگرفتگی زیاد بوده و قلبم دچار ایست میشود. جریان برق، بدنم را بهسمت بلوکههای آهنی پشتسرم، پرتاب میکند و به ستون فقراتم آسیب میرساند. گویا تلاش نیروهای اورژانس برای احیای قلبم به جایی نمیرسد. در حین احیا، مهرههای شکسته کمرم، آسیب نخاع را بیشتر میکند. گلهای نیست. نیروهای امدادی در آن لحظات، وظیفهشان را انجام دادند.»
کلمات بیشتاب حمید، با آرامش در فضای اتاق جاری میشود. آرامش، رخوت یا ناامیدی، کدامیک؟ جملات پیوستهاش، فرصتی برای فکر کردن به این سوال باقی نمیگذارد: «جنازهام را به بیمارستان امداد رساندند. آنجا موفق شدند من را احیا کنند.» از آن به بعد حمید ویلچرنشین میشود.
«طلاق گرفتیم؛ بیاعتراض و بیجنجال.» سرانجام زندگی مشترک حمید، در یک جمله خلاصه میشود. پاپِی که میشویم، توضیح میدهد: «به اصرار همسرم، زندگی مشترکمان را شروع کردهبودیم. هشت ماه زندگی، او را به این باور رساند که نمیتواند ادامه بدهد. سال ۹۶ جدا شدیم. حق داشت برود، مریضداری سخت است. برایش آرزوی خوشبختی میکنم.»
بیستودومین جراحی
بدن حمید از قفسه سینه به پایین، حس ندارد. لوله پلاستیکی باریکی را از زیر پیراهنش، بیرون میآورد و نشانمان میدهد. یک سوی آن داخل شکمش فرورفته است و سوی دیگر به کیسه جمعآوری ادرار منتهی میشود که به ساق پای چپش بسته است؛ همان پایی که کاملا خشک شده و همیشه از زانو خم است.
برای دفع، کنترلی ندارد، ولی همین که میتواند خودش را با ویلچر به سرویس بهداشتی برساند و محتاج دیگران نیست، خدا را از صمیم قلب شکر میکند. تمام نگرانیاش از بیستودومین عمل جراحیای است که در پیش دارد، از این بابت که مبادا با این مثانه نداشته، وضعیت اجابت مزاج برایش دشوارتر و بار زحمتهای پدر و مادر پیرش، سنگینتر شود.
با خندهای که رنگی از شادی ندارد، میپرسد: «۲۱ بود یا ۲۲؟ حساب عملها از دستم در رفته است.» میگوید اوایل که این مرض ناخوانده به جان زندگیشان نیفتاده بود، برای فیزیوتراپی هزینه میکرد: «سرمایهام، دستگاه سیانسی بود که به ۷۳ میلیون تومان فروختم و پولش را خرج دواودکتر کردم، فقط هزینه پلاتین برای یکی از جراحیهایم، ۲۰ میلیون تومان شد. فیزیوتراپی خرج دارد؛ بهویژه برای امثال من که بیمه نیستند. تجربه چندسالهام میگوید که برای تامین هزینههایش، نمیشود به مستمریهای نامنظم بهزیستی، امید بست.»
نیازی به پرسیدن نیست. نتیجه مدتها نداشتن تشک طبی، رها کردن فیزیوتراپی و ازسر گرفتن تراشکاری هرچند سبکتر از قبل، در جملات بعدی او آشکار است: «زخم بستر گرفتم. این زخمها به خوره میمونه. آرومآروم پیش میره و تکهتکه بدنت رو میگیره، همونطور که پای راست و مثانه من رو گرفت.»
من زندهام
حمید، داشتهها و نداشتههایش را مرور میکند و با حسی که حالا مطمئنم آرامش است، میگوید: «با تمام محدودیتهایم، الان چیزهایی دارم که قبلا نداشتم. ارتباطم با خدا خیلی بهتر از قبل است. با گلدانهای مادرم حرف میزنم. مردم را دوست دارم. عاشق انجام کارهای خیر هستم. یک خیریه پیدا کردهام. زخمهایم که خوب شود، فعالیتم را آنجا شروع میکنم.»
با شوق ادامه میدهد: «وقتی این حادثه برایم اتفاق افتاد، تازه فهمیدم چقدر ضعیف هستم. فهمیدم که زندگیام به هیچ، بند است و در آنی میتواند زیرورو شود. دوروبریهایم را شناختم. بعد از این حادثه، خیلیها رنگ عوض کردند؛ تقریبا همه بهجز خانوادهام. راستش بیشتر دوستانم دیگر سراغی از من نمیگیرند.»
میگوید ترحم دیگران، ناراحتش میکند و ادامه میدهد: «دوستی دارم که ۱۱ سال از ضایعه نخاعیاش میگذرد. هنوز گریه میکند و میگوید که دلتنگ راه رفتن با پاهایش است. من با این شرایط، با این ویلچر کنار آمدهام، فقط...»
این «فقط» مقدمه ورود او به رویاهای خاکستریاش است، اما پیش از آن، با مناعت طبع تاکید میکند: قبول کردم بیایید با هم صحبت کنیم، نه بهخاطر این آرزوها و داشتن توقع از مردم برای برآورده کردنشان. همین که شرح زندگی من را بخوانند و مراقب سلامتیشان باشند، برایم کافی است.
در صدرای کاشهای او، رها شدن از زخمهای پیشروندهاش قرار دارد: «دستهایم سالم است. من هنوز هم میتوانم کار کنم. کاش این زخمها تمام شود و به زندگی برگردم!»
برای او، ازسر گرفتن فیزیوتراپی، آرزویی دورودراز است، آن هم وقتی میبیند خانوادهاش هزینه جراحیهای پیدرپی و حتی پانسمان زخمهایش را بهسختی فراهم میکنند.
حمید به گودالی که در حیاط خاکی خانهشان حفر شده است، اشاره میکند؛ گودالی که قرار بود به یک استخر کوچک تبدیل شود و آبدرمانی در آن، مانع پیشروی زخمها باشد، ولی جیب خالی پدر و درآمد نداشته پسر، این رویا را در همان گودال خاک کرده است.
پویشی برای حمایت و دستگیری از محرومان شهر
روزنامه شهرآرا با حمایت و همراهی مؤسسات و نهادهای خیریه با هدف دستگیری از افراد کم بضاعت شهر و در قالب پویشی با عنوان «دنیاشو رنگی کن»، اقدام به تهیه سلسله گزارشهایی درباره خانوادههای بی بضاعت و کم بضاعت میکند تا با کمک خیران شهر، امکان سامان دهی وضعیت این خانوادهها فراهم شود. در این راه، دستان خیران گرامی را به گرمی میفشاریم و آماده همراهی با آنها هستیم.
حمید سیودوساله در اثر حادثه کار، دچار ضایعه نخاعی شده است. او برای درمان زخم بستر و بازگشت به زندگی عادی، به کمک نیاز دارد. شما برای برآورده شدن آرزوهای او چه میکنید؟ نظرها و کمکهای خود را با شماره تلفن ۵-۰۵۱۳۷۲۸۸۸۸۱ داخلی ۵۰۵ درمیان بگذاریدیا جمله «دنیاشو رنگی کن» را به سامانه ۳۰۰۰۷۲۸۹ پیامک کنید.