حادثه 24 - این داستان واقعی را مادرم برایم تعریف کرده، داستان مردی که همسایه دیوار به دیوار خانه پدربزرگم بود و همسرش برای چهارمین بار زایمان کرده بود و این بار هم فرزندش دختر شده بود و مرد قصد داشت دخترش را بکشد!
مادرم هنوز هم با استرس از آن روزها یاد میکند. وقتی که نزدیک غروب و برگشتن مرد به خانه میشد و زن خانه از ترس اینکه همسرش دختر تازه متولدش را در خواب با بالش خفه کند، او را به خانه پدربزرگ من میآورد ، نوزادی که حتما تمام شب را دور از آغوش مادرش گریه کرده بود .
و این داستان چند ماهی تکرار شده بود تا نوزاد کمی بزرگ شود و بتواند جایی در دل پدرش باز کند، چه کشیده بودند آن مادر و نوزاد در آن چند ماه.
داستانهایی هم هست که همه ما از آن باخبریم، مثل ریحانه و فاطمه و رومینا و... که در آن لحظهها تنها بودند و کسی نتوانست به دادشان برسد.
داس شاید یک گوشهای از همان روستا در کنج یک خانه افتاده باشد و یا شاید به عنوان آلت قتاله برده باشدنش، اما احتمالا هنوز بخشی از موهای رومینا روی قسمتی از داس هست، وقتی که به گفته مردم پدرش آخر کار موهای رومینا را نیز بریده بود که نشان بدهد روی دخترش غیرت دارد.
احتمالا هلال داس را که بیخ گلویش دیده بود همان اول از ترس از حال رفته بود یا شاید تا دقایق آخر ...
روز دخترِ امسالِ رومینا در قبر مبارک است، در حالیکه حالا باید مثل همین آخرین عکسهایی که ازش مانده لبخند میزد و به روزش افتخار میکرد.
فاطمه را لب شط سر بریدند، دخترِ 19 ساله یک خانواده آبادانی که همسر 23 سالهاش تصمیم گرفت فاطمه دیگر زندگی نکند و فقط به تصمیم او بود که سر فاطمه از تنش جدا شد. به همین سادگی و با یک تصمیم شاید ناگهانی و شاید برنامهریزی شده.
فاطمه تمام 30، 40 یا 50 سال زندگی آینده خود را لب رودخانه کارون گذاشت و رفت، او میتوانست چند سال دیگر مادر شود، یک دختر زیبا مثل عکسهایی که از او دیدیم به دنیا بیاورد و موهایش را ببافد، اما شاید بهتر که یک دختر دیگر به آن خانواده اضافه نکرد.
همین چند روز پیش عکس دختر جوانی را دیدم که زن پیرمردی شده بود و رنگ چشمهایش از زیر کبودی و پف معلوم نبود. دختری 27 ساله که همسرش که فقط 56 سال از او بزرگتر بود آنقدر با چوب کتش زده بود که نای نفس کشیدن نداشت و برخی میگویند بعد از کتک زدن در بیابان رهایش کرده بود.
اینکه مژگان وقتی به مردی که از خودش بیشتر از 50 سال بزرگتر است چطور بله گفت و آن لحظه چه در دلش میگذشت حالا دیگر فایدهای ندارد، مژگان میتوانست هنوز دختری شاداب در خانه باشد و حالا از درد استخوان نای راه رفتن هم ندارد. نمیداند در 27 سالگی طلاق بگیرد و بیوه بشود خوب است یا هر روز از چوب و کتک بترسد.
ریحانه واقعا زیبا بود، اگر چند ساعت زودتر کسی به دادش میرسید شاید الان زنده بود و روز دختر امسال را هم میدید، اما تمام شب را در بیابانهای اطراف شهر رها شده بود. آنقدر از بدنش خون رفت که مرد و شاید هر لحظه انتظار میکشید که شاید نوری از دور بیاید، پدرش پشیمان شود و برای کمک به او برگردد یا کسی پیدایش کند، اما صبح روز بعد پیدایش کردند وقتی که تمام انتظاراتش تمام شده بود و ریحانه به پایان رسید.
اینها هم ماجراهایی واقعی است که ما داریم تازگیها میشنویم، خبرهایی که یک جوری به بیرون درز پیدا کرده و همه از آن باخبر شدند و در بوق و کرنا کردند.
اما بیخبریم از دل دخترانی که از اول تاریخ تا حالا از دست بشر رنج کشیدهاند، از دست پدران، همسران، مردان غریبه، برادران و حتی عمو و پسر عمو و ... .
دختران 10، 12 سالهای که به عقد پیرمردهایی با چند زن درآمدند، از سر فقر و گاهی شاید فقط برای مقداری پول! دخترانی که کلفت خانههای پیرمردها و همسران قدیمی آنها شدند، کتک خوردند، در سرما لباس شستند، گوسفند به چرا بردند و تمام روز از ترس گرگ به خود لرزیدند، در سن 13، 14 سالگی درد زایمان کشیدند و آخر کار حتی اسمی از آنها در شناسنامه همان پیرمردها هم نبود!
کودک همسرانی که 9 ماه بارداری را در ترس گذراندند که مبادا بچه دختر شود و اجاق کور و "دخترزا و ... لقب بگیرند. زنانی که شوهرانشان چیزی از ژنتیک و کروموزم تعیین کننده جنسیت و ...نمیدانستند.
دخترانی که از ترس پدر و برادرهایشان نه میخندیدند، نه لباس رنگی میپوشیدند، نه بیرون میرفتند، نه حق بلند حرف زدن داشتند و نه ... چون اینجا که خانه شوهر نبود هر غلطی دلشان میخواهد بکنند، دخترانی که برای فرار از همه اینها خانه شوهر رفتند و آنجا هم خانه پدر نبود که هر غلطی دلشان میخواهد بکنند! دخترانی که آنقدر سرکوب شدند که هنوز هم وقتی میخواهند با یک غریبه حرف بزنند از ترس و خجالت قرمز میشوند.
دختر بچههایی که با حسرت شادی پسران را در راه مدرسه تماشا میکردند. با کتاب و دفتر خداحافظی کرده بودند چون یاد گرفتند دختر که درس نمیخواند! باید شوهر کند!
دخترانی که دزدیده شدند، مورد تجاوز قرار گرفتند، همیشه موقع قدم زدن در خیابان با ترس به پشت سرشان نگاه کردند و هیچ عکس و فیلمی هم از آنها نیست.
رنج دختران درطول تاریخ کم نبوده، البته حالا وضعیت خیلی بهتر است، اما هنوز در گوشه و کناری از روستاها و شهرهای کوچک که عقاید قدیمی و خشک سنتی زیاد است باعث میشود برخی دختران حال و روز خوبی نداشته باشند.
امروز روز دختر است، اینستاگرام و تلگرام پر از عکس دخترهای زیبا است، از نوزادان دختری که چند روز بیشتر از به دنیا آمدنشان نمیگذرد تا دخترانی که حتی جوانی را هم پشت سر گذاشتند اما همچنان عزیز دل پدر و مادرهایشان هستند و به مناسبت روز دختر عکسهایشان با تبریکهای گرم و طولانی منتشر میشود.
دخترانی که از پدرشان کادو دریافت میکنند، دختر بچههایی که پدرشان موهایشان را میبافد و برایشان لاک ناخن میزند، دخترانی که کلاس زبان و ورزش میروند و حسابی پیشرفت کردهاند.
از دختران تحصیل کرده با پوستهای روشن و شاداب، دخترانی که پدرشان آنها را سخت در آغوش گرفتهاند، دختر بچههایی که با سه چرخه در پارکها رکاب میزنند، دختربچههایی که دغدغه زندگیشان مرتب ماندن دفتر مشق است و ... که بگذریم اما روز دختر برای خیلیها اصلا قشنگ و جذاب نیست و شاید هیچکس هیچ تبریکی هم به آنها نگوید.
روز دختر برای مادر رومینا، مادر ریحانه و مادر فاطمه امسال قشنگ نیست. برای خیلی از مادران دیگر که هیچکس صدای آنها را نشنیده و در طول تاریخ از دختردار شدن رنج کشیدهاند اصلا مبارک نیست.
کاش روزی بیاید که حال همه دختران ایران و جهان خوب باشد.