حادثه 24 - «فرهاد وقتی دید برادر بزرگترش آزاد، حالش بد شده و نمی تواند راه بیاید در آن هوای سرد همه لباس هایش را تنِ او کرد و پیشش ماند اما هر دو جان شان را از دست دادند.» این واقعیترین روایت از مرگ غم انگیز آزاد و فرهاد خسروی، دو کولبر مریوانی است زانیار کاوه همان کولبری که همراه شان بود در گفتگویی بازگو کرد. او می گوید زمانی که در سرمای کشنده اورامان گرفتار شده بودند چند کولبر دیگر آنها را دیده اند اما هیچ کدام حاضر به کمک نشده اند تا این حادثه تلخ اتفاق بیفتد.
این روزها همه درباره حادثه غم انگیزی که چند روز قبل در حوالی مریوان اتفاق افتاد صحبت می کنند. صفحه های مجازی پر شده از تصاویر فرهاد و آزاد خسروی. دو برادر 14 و 17 ساله ای که برای به دست آوردن دستمزدی ناچیز مجبور به کولبری شده بودند و در ماجرایی هولناک جان شان را از دست دادند. از روزی که این حادثه اتفاق افتاد روایت های مختلفی از آنچه که رخ داده منتشر شده اما هیچ کدام درست تر از آنچه که شاهد عینی حادثه بازگو می کند نیست. زانیار کاوه همان کولبری که همراه آزاد و فرهاد بود نفس به نفس با دوستانش بود و تا آخرین لحظه کنارشان ماند.
به دنبال یک لقمه نان
زانیار 18 سال دارد و تا کلاس نهم درس خوانده؛ اما نمی تواند فارسی صحبت کند و با زبان شیرین کردی هورامانی حادثه غم انگیزی که برای بهترین دوستانش رخ داده را توضیح می دهد. او می گوید:« ساعت 11:30 شب بود که من و آزاد و فرهاد به طرف مرز راه افتادیم. قرار بود بابت بارهایی که از مرز می آوریم نفری 200 هزار تومان دستمزد بگیریم. هوا خیلی سرد بود. تا مرز را با هر سختی که بود رفتیم. تا آنجا با پای پیاده حدود 3 ساعت راه است. هر کدام بارمان را برداشتیم و به سوی روستا به راه افتادیم. هوا کم کم داشت خراب می شد. باد، برف می آورد و می زد توی صورت مان.»
وقتی قیامت شد
زانیار وقتی درباره این ماجرا صحبت می کند هیجان زیادی دارد. همه چیز دوباره برایش تداعی می شود:« با هر سختی که بود بارها را با خودمان می کشیدیم و می آمدیم. بارهای سنگینی بودند. امیدوار بودیم که زودتر و قبل از اینکه هوا سردتر شود برگردیم. حدود دو ساعت راه آمدیم. وقتی به نصفه راه رسیدیم دیگر قیامت شد. باد و برف شدیدی تر شده بود. فرهاد جلو می رفت و من و آزاد پشت سرش بودیم. آزاد گفت زانیار بیا کمی استراحت کنیم. چند دقیقه ای نشستیم و استراحت کردیم. بعد دوباره بلند شدیم و راه افتادیم. دیدم که حالش بد است. گفتم چرا اینطوری شدی؟ گفت نمی دانم. گفتم چه کار کنیم؟ گفت زودتر برویم. اگر بمانیم سرما از بین مان می برد.»
آنطور که پسر جوان می گوید در این لحظات سخت بارش برف آنقدر شدید شده بود که به زحمت می توانستند جلوی پای شان را ببینند. او می گوید:« حدود 15 دقیقه که رفتیم، حال آزاد بد شد. به او روحیه می دادیم. گفتم شیرجان چرا بهم ریختی؟ گفت نمی دانم. نمی دانم چه ساعتی بود. شب بود. 10 دقیقه دیگر رفتیم. گوشی تلفنش را گرفتم. شماره بهزاد، داداشش را گرفتم. پدرش جواب داد. وقتی فهمید که ما چه وضعیتی داریم گفت الان بهزاد را بیدار می کنم. به بهزاد گفتم داریم یخ می زنیم. بیاید دنبال مان. آزاد هم حالش بد است. گفت شما بیایید و ما هم راه می افتیم و دنبال تان می آییم.»
جدال با مرگ
سرما تا مغز استخوان 3 کولبر نفوذ کرده بود. آنها هیچ وقت چنین سرمایی را تجربه نکرده بودند. آزاد حالش هر لحظه بدتر می شد و از طرفی آنها باید به هر قیمتی که شده بارها را با خود می آوردند. همه دغدغه آنها این بود که بارها را سالم به مقصد برسانند و دستمزد شان را بگیرند. زانیار می گوید:« هرچقدر که می گذشت حال آزاد بدتر می شد. دوباره نشستیم و استراحت کردیم. آرام آرام راه می آمدیم. فرهاد با بارش جلوتر می رفت. صدایش کردم گفتم بیا. بار آزاد را بردم جلو پیش فرهاد گذاشتم و دوباره آمدم دنبال آزاد. گفتم بیا اصلا بارمان را عوض کنیم. بار من راحت تر بود. بار من را برداشت و راه افتادیم. اگر بار را به مقصد می رساندیم نفری 200 هزار تومان دستمزد می گرفتیم. بخاطر همین تصمیم گرفته بودیم با چنگ و دندان و به هر قیمتی بارها را به مقصد برسانیم.»
او ادامه می دهد:«حدود 15 دقیقه دیگر راه رفتیم. من هم بار خودم را می آوردم و هم از پشت بار آزاد را گرفته بودم. حواسم بود که لیز نخورد یا توی پرتگاه پرت نشود. گفتم بیا دوباره بار را عوض کنیم. بارش را گرفتم و چون دیگر نمی توانست آن را بیاورد بار را پایین بیندازم. گفتم بیا خالی برویم. خیلی به او فشار آمده بود. به سختی می توانست راه بیاید. کمی که گذشت ما هم نتوانستیم ادامه بدهیم و همه بارها را پایین انداختیم. به آزاد گفتم دستت را باز و بسته کن تا سرما خیلی اذیتت نکند. گفتم زیاد راهی نمانده اگر می توانی کمی بدو تا گرم شوی. نمی توانست راه بیاید. مدام زمین می خورد. دوباره بلندش می کردیم. در همان حال زنگ زدم به بهزاد. گفت راه افتادیم. داریم می آییم. گفتم زود باش که داریم یخ می زنیم. آزاد دوباره افتاد.»
کولبران نامهربان
هرچه می گذشت سرما بیشتر به عمق جان 3 کولبر نوجوان نفوذ می کرد. در نیمه های شب تنها امیدشان این بود که شاید کمکی از راه برسد و آنها از مرگ نجات پیدا کنند. کمی که گذشت چند نفر از دور به آنها نزدیک شدند. آنها چند کولبر غریبه بودند که حاضر نشدند کوچکترین کمکی به آنها و آزاد از پا افتاده کنند. زانیار می گوید:« چند کولبر که قاطر هم داشتند دیدم. صدای شان کردم. از آنها کمک خواستم اما توجهی نکردند. آنها را نمی شناختم. هرچقدر خواهش و التماس کردم که آزاد را با خودشان ببرند فایده ای نداشت.» آنها تنها افرادی نبودند که وضعیت 3 پسر نوجوان را دیدند و چشمان شان را بر مصیبتی که آنها گرفتارش شده بودند بستند. چرا که در ادامه چند کولبر دیگر هم با نامهربانی آنها را در همان وضعیت رها کردند:« چند کولبر دیگر هم آمدند که باری نداشتند.رفتم دنبال شان از آنها خواهش کردم که آزاد را با خودشان ببرند. حتی گفتم حاضرم اگر آزاد را پایین ببرند یک میلیون تومان به آنها بدهم اما هیچ کمکی نکردند و رفتند.»
فداکاری فرهاد
وقتی کولبرانِ دیگر حاضر نشدند به این 3 نوجوان کمک کنند امید آنها برای نجات یافتن کمتر شد. برف همه جا را پوشانده بود و آنها نمی دانستند راه نجات به کدام سو است. آن زمان وقت فداکاری رسیده بود. زانیار وقتی از این لحظات صحبت میب کرد گریه امانش را بریده بود:« نمی دانستیم کدام سمت می رویم. یک دو راهی آنجا بود که تا آن طرف دوراهی توانستیم برویم. آنجا بود که آزاد افتاد و دیگر نتوانست بلند شود. دیگر حرف هم نمی توانست بزند. فرها خیلی نگران برادرش بود. آمد کتش را درآورد. دور او پیچید. شال و هر چیز دیگری را که داشت هم دور سر آزاد انداخت. آزاد نمی توانست حرف بزند. روی پایش بند نبود. هر لحظه حالش بدتر می شد. به فرهاد گفتم چه کنیم؟ ما هم داریم یخ می زنیم. چیزی نگفت. دو نفری گریه می کردیم و دور و بر آزاد می چرخیدیم. نمی توانستیم کاری بکنیم.»
او ادامه می دهد:« داد می زدیم. به آزاد گفتیم تا پاسگاه راهی نمانده. بیا بریم. می خواستیم به او روحیه بدهیم. نه می توانست حرف بزند و نه تکان می خورد. من و فرهاد گریه می کردیم. گفتم برویم این قاطر دارها را بیاوریم. فرهاد اما گفت من می مانم پیش داداشم تو برو و کمک بیاورد. دو، سه متری که از آنها دور شدم برگشتم دیدم فرهاد بالای سر آزاد ایستاده و گریه می کند. نمی دانست برای نجات برادرش باید چه کار کند. آنقدر برف زیاد بود که وقتی کمی دور شدم دیگر نمی توانستم ببینم شان.»
در جستجوی کمک
زانیار در آن شرایط سخت از دوستانش جدا شده بود تا شاید بتواند برای نجات آنها کمک بیاورد اما او هم راه را گم کرده بود. او می گوید:« همه جا برف بود. به حساب خودم یک ساعت دیگر باید می رسیدم اما دو، سه ساعت طول کشید تا رسیدم. به صاحب بار زنگ زدم. گفتم کجایی؟ من نزدیک پاسگاهم. گفتم مردانگی کن و بیا کمک. آزاد حالش خیلی بد است. کاری بکن. مردم را بفرست. آنها دارند از بین می روند. گفت تو بیا من مردم را می فرستم. هر جور بود خودم را رساندم پایین. صاحب بار آمد دنبالم. من را برد توی ماشین. بخاری را روشن کرد. گفتم دوستانم چه می شوند؟ گفت چند نفر را فرستادم دنبال شان؛ نگران نباش. همان موقع بود که بهزاد (برادر فرهاد و آزاد) و عموی آنها دنبال شان آمدند. اما هر چه کردند نتوانستند آنها را پیدا کنند تا اینکه فردای آن روز مردم توانستند آزاد را پیدا کنند اما فرهاد آنجا نبود. شاید می خواسته برود کمک بیاورد. او آنجایی که آخرین بار دیدم شان نبود. فرهاد تا آخرین لحظات حالش خوب بود. او خودش را فدای برادرش کرد»