زمان مطالعه: 8 دقیقه

نقشه پلیس های قلابی برای سرقت 10 کیلو شمش طلا / شاگرد طلافروشی با آنها همدست بود

شاگرد مغازه طلافروشی و سه همدستش که در پوشش پلیس سناریوی سرقت ۱۰ کیلو شمش طلا را طراحی و اجرا کرده بودند بازداشت شدند.
11 آبان 1398
شناسه : 26609
منبع:
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/news/26609
2680+
بالا
شاگرد مغازه طلافروشی و سه همدستش که در پوشش پلیس سناریوی سرقت ۱۰ کیلو شمش طلا را طراحی و اجرا کرده بودند بازداشت شدند.

حادثه 24 - شاگرد مغازه طلافروشی و سه همدستش که در پوشش پلیس سناریوی سرقت ۱۰ کیلو شمش طلا را طراحی و اجرا کرده بودند بازداشت شدند.

چندی قبل مردی در جنوب تهران سراسیمه به اداره پلیس رفت و از دو مرد مأمورنما به اتهام سرقت ۱۰‌کیلو شمش طلا شکایت کرد. شاکی در توضیح ماجرا گفت: من طلافروشی بزرگی در بازار تهران دارم و علاوه برخرید و فروش طلای ساخته شده، شمش طلا هم خرید و فروش می‌کنم. چند روز قبل مقدار ۱۰‌کیلو شمش طلا از یکی از دوستان طلافروشی‌ام خریدم و امروز ساعتی قبل به طلافروشی او داخل بازار تهران رفتم و ۱۰‌کیلو شمش طلا را تحویل گرفتم و برای اینکه سارقان متوجه نشوند، داخل نایلون مشکی بزرگی گذاشتم و به صورت پیاده به طرف مغازه‌ام به راه افتادم. در نزدیکی مغازه‌ام و در شلوغی بازار دو مرد جوان که ظاهری موجه داشتند راه مرا سد کردند و با نشان دادن کارتی مدعی شدند که مأمور امنیتی هستند. یکی از آن‌ها گفت: مدتی است من در کار قاچاق طلا و ارز هستم و به همین خاطر باید همراه آن‌ها به اداره پلیس بروم و دیگری هم با نشان دادن چند عکس از من و مشتریانم داخل مغازه‌ام مدعی شد که گزارش‌های زیادی درباره قاچاق طلا از من به اداره پلیس شده‌است. من حرف‌های آن‌ها را باور کردم و داخل خیابان همراه ۱۰‌کیلو شمش طلا سوار خودروی پژوی آن‌ها شدم. یکی از آن‌ها رانندگی می‌کرد و دیگری هم در صندلی عقب کنار من نشست. پس از طی مسافتی در حالی که در یکی از خیابان‌های جنوبی تهران بودیم از آن‌ها خواستم اجازه‌بدهند، موضوع را با خانواده‌ام در میان بگذارم که راننده توقف کرد و از من خواست نایلون طلا‌ها را داخل خودرو بگذارم و خودم از خودرو پیاده شوم و با خانواده‌ام تلفنی حرف بزنم. وقتی از خودرو پیاده شدم ناگهان راننده شروع به حرکت کرد که همان لحظه فهمیدم دو مرد جوان سارق بودند که در پوشش مأمور پلیس طلا‌های مرا سرقت کردند. پس از این هر چقدر به دنبال آن‌ها دویدم و با داد و فریاد از رهگذران درخواست کمک کردم فایده‌ای نداشت و دو سارق با ۱۰‌کیلو شمش طلا از محل گریختند.

پس از این شکایت تیمی از مأموران پلیس‌آگاهی به دستور قاضی سهرابی، بازپرس شعبه‌نهم دادسرای امور جنایی تهران برای دستگیری سارقان وارد عمل شدند.

ردپای شاگرد مغازه

مأموران تحقیقات گسترده‌ای را برای شناسایی مأمورنما‌های سارق آغاز کردند تا اینکه دریافتند، تنها کسی که از ماجرای معامله ۱۰‌کیلو شمش طلا با خبر بوده‌است، اشکان شاگرد مغازه طلافروشی شاکی است. بنابراین مأموران، اشکان ۲۵‌ساله را به عنوان مظنون حادثه بازداشت کردند. متهم در بازجویی‌های اولیه منکر جرم خود شد، اما وقتی با مدارک و دلایل روبه‌رو شد به سرقت باهمدستی سه‌نفر از دوستانش به نام‌های شهباز، امیر و بهنام اعتراف کرد و مأموران نیز سه‌متهم را بازداشت کردند. متهمان چند روز قبل به دادسرای امور جنایی منتقل شدند و پس از بازجویی برای تحقیقات بیشتر به دستور قاضی سهرابی در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفتند.

گفتگو با متهم

چه شد که نقشه سرقت طلا‌های صاحب‌کارت را طراحی و اجرا کردی؟

از او کینه داشتم.

چه بدی به تو کرده بود که از او کینه داشتی؟

صاحب‌کارم با اینکه درآمد خیلی زیادی داشت و همیشه معامله‌های میلیاردی می‌کرد حقوق خوبی به من نمی‌داد و من فکر می‌کردم او در حق من ظلم می‌کند تا اینکه تصمیم گرفتم روزی حقم را از او بگیرم.

یعنی با دزدی از مال مردم حقت را بگیری؟

من هم دوست داشتم پیشرفت کنم و پولدار شوم و از طرفی هم برنامه‌ریزی کرده بودم در آینده طلافروشی بزنم و به همین خاطر شاگرد مغازه طلافروشی شدم، اما بعد فهمیدم که با شاگردی به آرزویم نمی‌رسم و کم‌کم وسوسه شدم که نقشه سرقت درست و حسابی را طراحی و اجرا کنم.

چه زمانی متوجه شدی که صاحب طلافروشی قصد خرید ۱۰‌کیلو طلا را دارد؟

حدود یک‌هفته قبلش متوجه شدم که در قهوه‌خانه‌ای با دوستم شهباز موضوع را در میان گذاشتم و او هم امیر و بهنام را که حرفه‌ای بودند به من معرفی کرد و ما چهار نفری نقشه سرقت در پوشش مأمور پلیس را طراحی کردیم. من هر روز گزارش کامل از طلافروشی را به امیر و بهنام می‌دادم تا اینکه روز حادثه قبل از ظهر به آن‌ها گفتم که صاحب‌کارم برای تحویل شمش‌ها به مغازه دوستش رفته‌است و آن‌ها هم طبق نقشه عمل کردند.

طلا‌های سرقتی را چه کار کردید؟

پس از سرقت امیر و بهنام طلا‌ها را به خانه‌شان بردند و یک‌روز بعد چهار نفری به مغازه سوپر مارکتی رفتیم و طلا‌ها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کردیم و هر کدام از ما سهممان را برداشتیم. ما حدوداً نصف از طلا‌ها را فروختیم و با آن برای خودمان خودرو و وسایل زندگی خریدم و خوشگذرانی کردیم، اما این خوشی خیلی زمان نبرد و به دام افتادیم.

حرفی برای گفتن داری؟

پشیمان هستم و الان فهمیدم که کاش همان شاگرد طلافروشی بودم تا اینکه سارق باشم و به زندان بروم.

ارسال نظر