زمان مطالعه: دقیقه

منافقان پوستش را زنده کندند / شهید مهدی رضوی کیست و مادرش چه روایتی از او دارد؟

مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی‌ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید: " زمانی که ۱۱ ساله بود، یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم: «چرا پتو را زیر بغلت گرفتی؟» جواب داد: «می‌خواهم به جبهه بفرستمش.» گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «رزمندگان در جبهه هستند و با سختی و در سرما برای ما می‌جنگند، آن‌وقت من راحت باشم؟» ما به او پول دادیم که یک پتو بخرد و آن را به جبهه بفرستد. خیلی خوشحال شد."
23 مرداد 1403
شناسه : 122707
منبع:
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/news/122707
108+
بالا
مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی‌ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید: " زمانی که ۱۱ ساله بود، یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم: «چرا پتو را زیر بغلت گرفتی؟» جواب داد: «می‌خواهم به جبهه بفرستمش.» گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «رزمندگان در جبهه هستند و با سختی و در سرما برای ما می‌جنگند، آن‌وقت من راحت باشم؟» ما به او پول دادیم که یک پتو بخرد و آن را به جبهه بفرستد. خیلی خوشحال شد."

حادثه 24 -  مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی‌ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید: " زمانی که ۱۱ ساله بود، یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم: «چرا پتو را زیر بغلت گرفتی؟» جواب داد: «می‌خواهم به جبهه بفرستمش.» گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «رزمندگان در جبهه هستند و با سختی و در سرما برای ما می‌جنگند، آن‌وقت من راحت باشم؟» ما به او پول دادیم که یک پتو بخرد و آن را به جبهه بفرستد. خیلی خوشحال شد."

هابیلیان نوشت: مادر این شهید والا مقام در ادامه در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) می‌گوید: "عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) و امام‌حسین(ع) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت‌ها بود و عشقش قابل وصف نبود. قبل اینکه شهید شود، هر موقع تهران بود، می‌رفت روی قبر شهدا می‌خوابید و با آن‌ها صحبت می‌کرد. با خدا راز و نیاز می‌کرد و خیلی دوست داشت، شهید شود."


منافقین چشم‌های پسرم را درآورده و گوش‌‌هایش را بریده بودند
گفت‌وگو با مادر شهید مهدی رضوی مرداد

شهید سید مهدی رضوی یکی از شهدای عملیات مرصاد بود. او متولد سال 1350 بود که از سال 1366 به جبهه های نبرد رفت و در نهایت 6مرداد1367 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل شد.

مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی‌ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید:

«سیدمهدی در سال 1350 به دنیا آمد. زمانی که انقلاب پیروز شد، به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می‌کرد. یادم می‌آید، زمانی که 11 ساله بود، یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم: «چرا پتو را زیر بغلت گرفتی؟» جواب داد: «می‌خواهم به جبهه بفرستمش.» گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «رزمندگان در جبهه هستند و با سختی و در سرما برای ما می‌جنگند، آن‌وقت من راحت باشم؟» ما به او پول دادیم که یک پتو بخرد و آن را به جبهه بفرستد. خیلی خوشحال شد.

چهارده ساله که بود، مدام می‌گفت: «مادر! می‌خواهم به جبهه بروم.» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند. دوره راهنمایی‌اش که تمام شد، به خاطر مشکلات مالی پدرش، مدرسه نرفت و مشغول کار شد. در فرش‌فروشی کار می‌کرد. تمام حقوقی که می‌گرفت را به پدرش می‌داد. پدرش مقداری از این پول را به او پس می‌داد که او به صندوق جنگ می‌ریخت و به جبهه کمک می‌کرد.

صاحب‌کارش، پدر شهیدی بود، واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سیدمهدی بگیرد. اگر ما رضایت می‌دادیم و نمی‌دادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و می‌رفت؛ در نتیجه ما هم رضایت دادیم. روزی که رضایت دادیم به جبهه برود، خیلی خوشحال به خانه آمد. یک جعبه شیرینی گرفته بود و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد. گفت: «اگر رضایت نمی‌دادید، من خیلی ناراحت می‌شدم؛ اما الان با خیال راحت و آسوده می‌روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.»

اواخر سال 1366 بود که به جبهه رفت و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد. هر وقت زنگ می‌زد، می‌گفتم: «چرا به مرخصی نمی‌آیی؟» می‌گفت: «هر وقت به مرخصی می‌آیم، شما می‌گویید نرو. من اینجا از قفس آزاد شدم. من اینجا عاشق شدم.» دفعه آخر که به مرخصی آمد، دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده است. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که او را می‌بینم. به سیدمهدی گفتم: «مادر! مگر جنگ تمام نشده؟ مگر امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت: «مگر امام نفرمودند که من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو! ولی مواظب خودت باش!» گفت: «این دفعه که برگردم، تحصیلاتم را ادامه به خاطر شما تحصیلاتم را ادامه می‌دهم.»

مادر شهید رضوی در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) می‌گوید:

عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) و امام‌حسین(ع) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت‌ها بود و عشقش قابل وصف نبود. قبل اینکه شهید شود، هر موقع تهران بود، می‌رفت روی قبر شهدا می‌خوابید و با آن‌ها صحبت می‌کرد. با خدا راز و نیاز می‌کرد و خیلی دوست داشت، شهید شود.

پنج روز بعد از آخرین باری که به جبهه رفت، به شهادت رسید. آخرین‌بار بهمن گفت: «مادر! من لایق شهادت نیستم؛ اما اگر شهید شدم، برای من گریه نکن و هزینه‌های مراسم من را به جبهه بفرست.» وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند، من بچه شیرخواره داشتم. در را باز کردند و پدرش را خواستند، به من الهام شد که سیدمهدی شهید شده است. وقتی خبر شهادتش را دادند، من گفتم: «خدا را صدهزار مرتبه شکر.» همه فکر کردند من گریه و زاری می‌کنم؛ اما خدا را شکر کردم.

این مادر شهید، نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند:

سیدمهدی در گردان مسلم، لشکر 27 و در منطقه اسلام‌آباد غرب بود که به شهادت رسید. منافقین چشم‌هایش را در آورده و گوش‌هایش را بریده بودند. آن‌قدر به فکش ضربه زده بودند که خرد شده بود. پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.

 

13970506142534135148795110

 آخرین اخبار «حقوقی و قضایی» را در صفحه حقوقی و قضایی حادثه 24 بخوانید.

صفحه اینستاگرام حادثه 24 را در اینجا دنبال کنید.

 

 
 

 

ارسال نظر