مردی بخاطر مواد مخدر کلیه اش را فروخت

وقتی مصاحبه با خلافکاران را در روزنامه ها و سایت ها می خوانم، به یاد دوران جاهلی خودم‌ می افتم و عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. این بخشی از حرفهای مردی است که بعد از سالها کار خلاف و اعتیاد حالا زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کرده است. او می گوید آن زمان کلیه اش را برای خرید مواد فروخته است.
تاریخ: 05 اردیبهشت 1400
شناسه: 74705

حادثه 24 - وقتی مصاحبه با خلافکاران را در روزنامه ها و سایت ها می خوانم، به یاد دوران جاهلی خودم‌ می افتم و عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. این بخشی از حرفهای مردی است که بعد از سالها کار خلاف و اعتیاد حالا زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کرده است. او می گوید آن زمان کلیه اش را برای خرید مواد فروخته است.

مرد ۴۲ ساله داستان زندگی اش را اینطور آغاز می کند: تنها دو سال داشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. مادرم که همسر دوم پدرم بود، مرا به نامادری ام‌ سپرد و به دنبال زندگی خودش رفت. زندگی در کنار نامادری و خواهران و برادران ناتنی ام بسیار سخت بود. خواهران و برادران ناتنی ام مرا دوست نداشتند و نامادری ام بارها مرا مورد اذیت و آزار روحی و جسمی قرار می داد و با هر شیطنت کودکانه ای قاشق را داغ می کرد و دستانم را می سوزاند! من چاره ای جز تحمل این بد رفتاری ها نداشتم.  در کودکی ام همیشه وقتی کارتون هاچ زنبور عسل را تماشا می کردم، گریه ام می گرفت. با خودم می گفتم روزی که بزرگ‌ شدم مانند هاچ زنبور عسل به دنبال مادرم خواهم رفت  و وقتی او را یافتم در آغوش پرمهرش آرام خواهم گرفت و این گونه  تمام  ناملایمات و سختی ها را به دست فراموشی خواهم سپرد. او التیام تمام زخم هایی خواهد بود که نامادری ام بر تنم روا داشته است.

خلاصه نامادری ام حضور مرا در کنار فرزندانش تاب نیاورد و پدرم به اجبار مرا نزد مادربزرگ و پدربزرگم‌ سپرد. من آن ها را خیلی دوست داشتم. پدربزرگم هر روز بعد از نماز صبح    قرآن را باز  و آن را  با صوت زیبایی قرائت می کرد. من که آن صدای زیبا را از پدربزرگم به ارث برده بودم گاهی وقت ها کنار او می نشستم و قرآن را با صوت زیبایی قرائت می کردم تا این که دیری نپایید  که به عنوان بهترین قاری قرآن  مدرسه شناخته شدم و اغلب اوقات مراسم قرائت  قرآن صبحگاهی را در مدرسه   اجرا می کردم و در چندین مسابقه قرائت قرآنی نیز رتبه ممتاز را کسب کردم .

 خلاصه به کلاس دوم راهنمایی که رسیدم، ترک تحصیل کردم. در آن روزها من دوران بلوغ را سپری می کردم  و زندگی سخت و ناملایماتی که در دوران کودکی ام متحمل شده بودم از من نوجوانی بدخلق، ناراضی و بی تاب ساخته بود و میل به استقلال، نیاز به تایید و تمایل به پرکردن کمبودهای عاطفی دوران کودکی ام تحمل رفتارهای کنترل گرانه پدربزرگ و مادربزرگم را برایم دشوار می ساخت به طوری که از خانه متواری شدم  و  در ۱۲ سالگی« کارتن خواب» نام گرفتم. روزها دست فروشی می کردم و شب ها کنار خیابان یا   روی نیمکت داخل  پارک می خوابیدم. یک شب که کنار یکی از  خیابان های منتهی به حرم مطهر  روی یک کارتن دراز کشیده بودم، بین خواب و بیداری صدای چند جوان را شنیدم که درباره من صحبت می کردند. آن ها تصمیم داشتند که از من سرقت کنند. آن شب من با هوشیاری از دام‌ آن ها نجات یافتم اما جرقه ارتکاب  سرقت در ذهنم روشن شد به طوری که در ۱۳ سالگی برای اولین بار به همراهی چند نفر دیگر  دست به سرقت از داخل یک مغازه جوراب فروشی  زدم و جوراب ها را نیز کنار خیابان بساط کردم و به فروش رساندم! مدتی بعد در یک مغازه اغذیه فروشی مشغول کار شدم و شب ها نیز همان جا می خوابیدم. در یک شب سرد زمستانی چند نفر از مشتریان داخل مغازه شرب خمر کردند و من که به صورت پنهانی آن ها را تماشا می کردم ترغیب به مصرف مشروبات الکلی شدم. حس می کردم با نوشیدن مشروبات الکلی می توانم تمام آن خلأهای عاطفی  را که از دوران کودکی همراهم بود پر کنم. تصور می کردم  مصرف مشروبات الکلی به من حس قدرت می دهد.  در عالم  خودم  از این که مست می کردم و دهانم بوی مشروب می داد حس غرور داشتم! تا این که مدتی بعد به دلیل جرایم مختلف همچون نزاع و درگیری و سرقت راهی کانون اصلاح و تربیت شدم.  ۱۸ سال داشتم که آتیه در مسیر زندگی ام قرار گرفت. حس می کردم با ازدواج با او و شروع یک زندگی مشترک عاشقانه می توانم عشق و محبتی  را که در کودکی  از پدر و مادرم دریافت نکرده بودم جبران کنم  اما انگار در انتخابم اشتباه کرده بودم! نمی دانم‌ شاید هم چیزی جای محبت مادری را برایم‌ پر نمی کرد. به این ترتیب خواستم آرزوی بچگی ام را جامه عمل بپوشانم و به دنبال مادرم رفتم. من از دوران شیرخوارگی مادرم را ندیده بودم و هیچ تصویری از او در ذهنم نداشتم اما همیشه لحظات اولین دیدارمان را در ذهنم ترسیم می کردم. با خود می گفتم او با همان لبخند مهربان همیشگی اش مرا در آغوش خواهد گرفت  و تمام تنهایی هایم را پر خواهد کرد. روزهای زیادی را در جست وجوی مادرم سپری کردم. وقتی نشانی اش را پیدا کردم در پوست خود نمی گنجیدم. برای دیدنش آرام و قرار نداشتم و لحظه شماری می کردم اما وقتی  به در منزلش رفتم و خودم را معرفی کردم خانه  آرزوهایم به یک باره فرو ریخت. مادرم با سردی با من برخورد کرد. او به هیچ عنوان مرا در خانه اش  نپذیرفت و در حالی که شناسنامه اش را در مقابل چشمانم پاره می کرد، گفت: همه چیز تمام شده است من فراموش کردم که چنین پسری دارم، تو هم مرا فراموش کن  و از زندگی ام بیرون برو. نمی خواهم با وجود تو، زندگی من و همسر و فرزندانم خراب شود .

من نیز  با دلی شکسته در حالی که حسرت در آغوش کشیدن مادرم را در دل داشتم از او برای همیشه خداحافظی کردم. آن روز وقتی به آثار سوختگی به جامانده از شکنجه های  نامادری ام به روی دستانم نگاه کردم به ناگاه دلم برای کتک هایش  تنگ شد! دیگر آرام و قرار نداشتم. حس کمبود مهرو محبت وجودم را آزار می داد و من تنها  سعی می کردم با مصرف مشروبات الکلی آن خلأ ها را پر کنم.  دو سال بعد در حالی که سردرد شدیدی گرفته بودم به پیشنهاد همسرم شیره تریاک مصرف کردم. وقتی برای اولین بار مواد مخدر استعمال کردم  احساس کردم که یک لوبیای سحرآمیز  در وجودم جوانه زده است ! به طوری که مصرف مشروبات الکلی را کنار گذاشتم و مصرف شیره تریاک را آغاز کردم و دیری نپایید که  به این ماده مخدر اعتیاد پیدا کردم. چند سال بعد برای تامین مواد مخدر به جمع آوری ضایعات و تکدی گری روی آوردم به طوری که به تن دختر سه  ساله ام لباس های ژولیده و  مندرسی می پوشاندم و در کنار خودم در خیابان می نشاندم تا مردم ترحم کنند و با پول صدقه آن ها بتوانم مواد مخدر تهیه کنم  اما مدتی بعد دوز مصرف موادم بسیار بالاتر رفت  به طوری که توانایی تامین هزینه های آن را نداشتم. ناچار یکی از کلیه هایم را فروختم و با پول آن  خانه کوچکی در حاشیه شهر به نام همسرم خریداری کردم و  بقیه اش را برای تهیه مواد مخدر نگه داشتم. به سن ۲۸ سالگی که رسیدم دیگر پول فروش کلیه ام نیز تمام شده بود. من در لجنزار مواد مخدر غوطه ور بودم و هر چه دست و پا می زدم انگار بیشتر در این مرداب سهمگین غرق می شدم اما هر چه مواد مخدر می کشیدم نمی توانستم به آن احساس اولیه دست پیدا کنم. من  به دنبال همان لوبیای سحرآمیز بودم اما چیزی جز خماری و نشئگی عایدم نمی شد. احساس می کردم که دیگر به انتهای خط رسیدم. حتی با مصرف مواد مخدر نیز حالم بهبود نمی یافت.  یک روز که  برای مصرف مواد مخدر به داخل سرویس بهداشتی یکی از پارک ها رفته بودم مواد از دستم به داخل سیفون  دستشویی افتاد. من آن قدر خمار مواد بودم که دست به داخل سیفون بردم و از داخل کثافت های چاه فاضلاب  مواد را یافتم و بیرون آوردم و آن را به داخل دهانم فرو بردم. در آن هنگام  احساس کردم که از خودم متنفر شدم و با گریه خدا را فریاد زدم...

چند روز بعد وقتی به عنوان مسافر داخل خودرویی نشسته بودم با جوانی آشنا شدم که عضو انجمن الکلی های گمنام بود. او پیام این انجمن را به گوش من رساند و من خسته از روزگاری که برای خودم ساخته بودم در هشتم فروردین ۱۳۸۶ اولین روز پاکی ام را تجربه کردم و از آن روز  به بعد تا کنون دیگر  لب به مواد نزدم. من که تا دوم راهنمایی درس خوانده بودم ادامه تحصیل دادم و مدرک دیپلمم را در رشته گیاهان دارویی گرفتم. برای تامین هزینه های زندگی  به سر گذر برای کار بنایی و کارگری می رفتم تا این که در یکی از بیمارستان های مشهد به عنوان نیروی خدماتی مشغول کار شدم صادقانه به آن ها گفتم که سابقه دار هستم اما تصمیم گرفتم درست زندگی کنم. آن ها هم خوشبختانه مرا پذیرفتند و به من اعتماد کردند.  من هم پاسخ اعتماد آن ها را به خوبی دادم و کارم را به بهترین نحو انجام می دادم . زندگی نسبتا آرامی را می گذراندم. تنها مشکلم همسرم بود. او که به مواد مخدر اعتیاد داشت به هیچ عنوان راضی به ترک مواد مخدر نمی شد و رفتارهای بسیار بدی داشت.  به دنبال شیوع ویروس کرونا، من نیز تعدیل نیرو و  بیکار شدم.‌ من که از گذشته مشکلات عدیده ای با همسرم داشتم،  با بیکاری مشکلاتم چند برابر شد. خیلی خواستم که به او کمک کنم که ترک کند اما خودش نپذیرفت. او در منزلی که با فروش کلیه ام به نامش خریداری کردم  سکونت دارد و با پسر 15 ساله ام زندگی می کند.  از طرفی در دادگاه برای نفقه شکایت کرده است و من محکوم به پرداخت ماهیانه  یک میلیون و 800 هزار تومان  نفقه به همسرم شدم اما درآمد کارگری من از صبح تا شب که در یک کلینیک دندان پزشکی مشغول کار نظافتی هستم تنها یک میلیون و 700 هزار تومان است و من  از پرداخت نفقه عاجز ماندم اما او حکم جلبم را گرفته است و می ترسم با رفتن به زندان به دلیل پرداخت نکردن  بدهی دوباره به سمت خلاف و مصرف مواد مخدر کشیده شوم و به همان روزهای تلخ و سیاه گذشته بازگردم از طرفی مکانی  را هم ندارم و شب ها  در همان کلینیک می خوابم. دوست دارم پسرم را نزد خودم بیاورم. می ترسم که با اعتیاد مادرش،  او نیز به مصرف مواد مخدر روی آورد اما هیچ پولی ندارم تا مکانی را اجاره کنم. با وجود تمام این مشکلات باز هم به آینده امیدوارم.

در همین رابطه