چاقویی که صبح خریدم چند ساعت بعد من را قاتل کرد

وقتی من در زندان بودم، اعضای جمعیت امام علی(ع) برایم سنگ‌تمام گذاشتند. درست در روزهای تاریک زندگی‌ام، چراغ امید برایم روشن کردند و من تا عمر دارم، مدیون آنان هستم، برای همین خودم هم تصمیم گرفتم بعد از آزادی به این سازمان کمک کنم. می‌خواهم تمام زندگی ام را برای آزادی زندانیان بگذارم. می‌خواهم برای بخشش تلاش کنم تا شاید من هم بتوانم معجزه زندگی فرد دیگری باشم. در این میان درسم را هم می‌خوانم و شغلی پیدا می‌کنم تا بتوانم درآمدی داشته باشم. دیگر نمی‌خواهم باری بر دوش خانواده‌ام باشم
تاریخ: 30 آذر 1398
شناسه: 27886

 حادثه 24 - وقتی من در زندان بودم، اعضای جمعیت امام علی(ع) برایم سنگ‌تمام گذاشتند. درست در روزهای تاریک زندگی‌ام، چراغ امید برایم روشن کردند و من تا عمر دارم، مدیون آنان هستم، برای همین خودم هم تصمیم گرفتم بعد از آزادی به این سازمان کمک کنم. می‌خواهم تمام زندگی ام را برای آزادی زندانیان بگذارم. می‌خواهم برای بخشش تلاش کنم تا شاید من هم بتوانم معجزه زندگی فرد دیگری باشم. در این میان درسم را هم می‌خوانم و شغلی پیدا می‌کنم تا بتوانم درآمدی داشته باشم. دیگر نمی‌خواهم باری بر دوش خانواده‌ام باشم

کابوس چندین‌ساله‌اش تمام شده؛ حالا هدف بزرگ‌تری دارد؛ آمال و آرزوهایش با ٦‌سال پیش فرق زیادی کرده است. خواب و خیال‌هایش به دو کلمه ختم شده. نجات اعدامی‌ها؛ مجید وقتی به ٦‌سال وحشتناک در زندان فکر می‌کند، وقتی آن لحظه‌های ناامیدی و انتظار برای مرگ جلوی چشمانش ظاهر می‌شود، دلش می‌خواهد همه را از آن تجربه‌های تلخ نجات دهد. خودش در اوج ناامیدی بود که به آغوش خانواده‌اش بازگشت. وقتی داشت برای مرگ آماده می‌شد، معجزه‌ای زندگی‌اش را تغییر داد. به کمک جمعیت امام علی(ع) توانست از اعدام نجات پیدا کند. روزهای دربند تمام شده بود. آن درِ آهنی به رویش باز شد و مجید ساک به دست خانواده‌اش را در آغوش گرفت و رفت که زندگی جدیدی را شروع کند. حالا بیشتر از هرکسی می‌خواهد به افرادی که آن‌سوی میله‌ها روزگار می‌گذرانند، کمک کند. نوجوان بود که در یک دعوای بچگانه دست به قتل زد و زندگی‌اش از این رو به آن رو شد. مجید آن زمان نزدیک به ١٦‌سال سن داشت. می‌خواست مهندس شود، آن‌هم یک مهندس پولدار تا بتواند هم خودش به آرزوهایش برسد و هم خانواده‌اش؛ اما در آن شب شوم زندگی‌اش جور دیگری ورق خورد. مجید حالا ٢٤ساله است. با یادآوری آن شب صدایش رنگ پشیمانی و بغض به خود می‌گیرد:   «دهم آذرماه‌ سال ٩٢ بود. من هنوز ١٦ساله نشده بودم. با دوستم رفتیم تا در مورد موضوعی با یکی از هم‌محله‌ای‌هایم صحبت کنیم، اما این صحبت به دعوا کشیده شد. مقتول به نام رامین خودش را وسط دعوا انداخت. می‌خواست از دوستش حمایت کند. نمی‌دانم چه شد که دیدم رامین با ضربه چاقوی من غرق در خون روی زمین افتاده است. خیلی ترسیدم و شوکه شدم.»مجید با دیدن وضع مقتول پا به فرار می‌گذارد. تا صبح در خیابان‌ها راه می‌رود و به آن لحظه فکر می‌کند. لحظه‌ای که رامین با چاقوی او نقش بر زمین شد. چاقویش را صبح همان روز خریده بود. وقتی آن را از یک دستفروش خرید، هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که چندساعت بعد با همان چاقو کسی را به قتل می‌رساند: «آن چاقو را فقط برای ظاهر قشنگش خریدم. وقتی در بساط یک دستفروش چشمم به چاقو افتاد، تصمیم گرفتم آن را بخرم. نه قصد قتل داشتم و نه شرارت. هیچ‌وقت هم سلاحی همراهم نبود. آن روز صبح آن را خریدم و همان شب آن چاقو تبدیل به آلت قتل شد.» مجید صبح روز بعد متوجه می‌شود که رامین جان باخته است. چاره دیگری نداشت. تا کی می‌توانست در بیابان‌ها سرگردان باشد. تصمیم می‌گیرد خودش را معرفی کند. این پسر نوجوان رفت و با تسلیم‌شدن در مقابل پلیس، زندگی‌اش پشت میله‌ها را آغاز کرد. روزگاری سخت و طاقت‌فرسا که هنوز هم مجید گاهی اوقات کابوسش را می‌بیند. عذاب‌وجدان، کابوس‌های شبانه، نگرانی از خانواده، آرزوهای برباد رفته، شرایط سخت زندان و دوری از عزیزانش، این پسر نوجوان را به بیماری روحی دچار کرده بود. چهره مقتول لحظه‌ای از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. رامین را زیاد نمی‌شناخت. فقط با هم در یک محل زندگی می‌کردند. با این حال گرفتن جان آن پسر ٢٤ساله، باری شد بر دوشش که ثانیه‌ای او را راحت نمی‌گذاشت. اصرار خانواده مقتول بر قصاص و رضایت‌‌نداشتن، مجید را از زندگی دوباره ناامید کرده بود. وقتی در دادگاه حتی نتوانست از خانواده مقتول طلب بخشش کند و درنهایت قاضی حکم بر اعدام او داد، زندگی این پسر نوجوان تاریک‌تر از قبل شد. او به سلولش برگشت. اما همان کورسوی امید را هم از دست داده بود. تا چشمانش را می‌بست، دو مأمور را می‌دید که برای بردن او به سلول انفرادی و بعد هم جوخه دار آمده‌اند: «در آن شب‌ها و روزها فقط به مرگ فکر می‌کردم. با خودم می‌گفتم حتی اگر یک‌درصد هم از اعدام نجات پیدا کنم، ولی آزاد نمی‌شوم. حالا‌حالا‌ها باید در این زندان بمانم. آن‌قدر که پیر شوم و فرصت زندگی‌کردن در آن‌سوی میله‌ها را از دست بدهم. برای همین حال خیلی بدی داشتم. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که آزاد شوم، تا اینکه معجزه‌ای زندگی‌ام را عوض کرد.» جمعیت امام علی(ع) معجزه زندگی این پسر بود. این سازمان مردم‌نهاد با راضی‌کردن خانواده مقتول توانست رضایت بگیرد و ٣٠٠‌میلیون تومان از پول رضایت را هم پرداخت کند. با این حال پدر کارگر مجید، مجبور شد خانه‌اش را هم بفروشد و در خانه اجاره‌ای زندگی کند تا این پول کامل شود. حالا سه هفته‌ای است که مجید زندگی جدیدش را شروع کرده است. از زندان خلاص شده؛ از آن همه فشار و سختی نجات پیدا کرده است، ولی دغدغه‌هایش بیشتر شده است. خودش سختی کشیده. ٦‌سال تمام رنج و درد زندان باعث شده که حالا به فکر اعدامی‌هایی مثل خودش بیفتد. نمی‌تواند بدون فکرکردن به آنان، زندگی جدیدش را شروع کند. نمی‌تواند چشمانش را به روی آن‌همه سختی ببندد و بی‌اهمیت به هم‌جرم‌هایش، روزگار بگذراند. برای همین تصمیم گرفته با اعضای جمعیت امام علی(ع) همکاری کند: «وقتی من در زندان بودم، اعضای جمعیت برایم سنگ‌تمام گذاشتند. درست در روزهای تاریک زندگی‌ام، چراغ امید برایم روشن کردند و من تا عمر دارم، مدیون آنان هستم، برای همین خودم هم تصمیم گرفتم بعد از آزادی به این سازمان کمک کنم. می‌خواهم تمام زندگی ام را برای آزادی زندانیان بگذارم. می‌خواهم برای بخشش تلاش کنم تا شاید من هم بتوانم معجزه زندگی فرد دیگری باشم. در این میان درسم را هم می‌خوانم و شغلی پیدا می‌کنم تا بتوانم درآمدی داشته باشم. دیگر نمی‌خواهم باری بر دوش خانواده‌ام باشم.»

اما قسمت غم‌انگیزتر ماجرای زندگی مجید، مادرش است. زنی که از غصه از‌دست‌دادن پسرش جان باخت. مادری که غم دوری پسرش را تاب نیاورد و وقتی مجید در زندان بود و نمی‌دانست قرار است نجات پیدا کند، سکته کرد و مرد. حسرت دیدار مادر و شرمندگی از روی پدر، تا ابد با مجید ماند. حالا او آزاد شده تا شاید بتواند ذره‌ای از سیاهی‌های گذشته‌اش را جبران کند. به خواست خانواده مقتول از آن محله رفته‌اند و مجید از اینکه باز هم نتوانست از خانواده مقتول طلب بخشش کند، همچنان ناراحت است: «خانواده رامین هیچ‌وقت اجازه ندادند با آنان صحبت کنم، حتی خانواده‌ام را هم نپذیرفتند. ولی من با کمال میل حاضر بودم هر کاری کنم تا مرا ببخشند و بتوانم ذره‌ای از غم بزرگی که به آنان تحمیل کردم را جبران کنم.»

در همین رابطه