از کودکی چون موهای کم پشتی داشتم، کلاه سرم می گذاشتم. بزرگ تر که شدم موهایم شروع به ریختن کرد و وقتی ۲۵ سالگی را رد کردم دیگر مویی روی سرم نبود. مادرم می گفت: این وضعیت در خانواده مان ارثی است و پدر خدابیامرزم هم موهایش کم پشت بود. به خاطر همین وضعیت کلاه به یکی از وسایل ضروری ام تبدیل شده بود و هر چند وقت یک بار کلاه تازه ای می خریدم. یک روز وقتی از سر کار برمی گشتم در نزدیکی خانه مان ساختمان نیمه سازی توجهم را جلب کرد. کارگران مشغول کار بودند. همین که بالا را نگاه کردم یکی از آن ها با دیدنم شروع به خندیدن کرد. نمی دانستم برای چه می خندد اما این کارش عصبانی ام کرد. خنده او قطع نمی شد و مطمئن بودم به من می خندد. سرم را بالا گرفتم و گفتم برای چه می خندی؟ کارگر جوان که هنوز خنده هایش قطع نشده بود گفت کلاهی که سرم گذاشته ام خنده دار است. این حرفش بیشتر ناراحتم کرد. هر حرفی که به دهانم آمد نثارش کردم و در یک چشم به هم زدن از پله های آجری ساختمان بالا رفتم. خودم را به او رساندم و با هم گلاویز شدیم. بعد ازآن که چند مشت و لگد بین مان رد و بدل شد و من فهمیدم حریفش نمی شوم چاقوی کوچکی را که در جیبم بود بیرون کشیدم. با خودم گفتم وقت استفاده از چاقو رسیده است. می خواستم با این کار او را بترسانم اما نمی دانم چطور شد تیغه چاقو به شکم کارگر جوان خورد. او روی زمین افتاد و بقیه کارگرها دورش جمع شدند. من هم که دست و پایم را گم کرده بودم پا به فرار گذاشتم اما این کار فایده ای نداشت و چند ساعت بعد دستگیر شدم. اوایل فکر می کردم این ماجرا فقط یک کابوس است و امیدوار بودم زودتر به پایان برسد اما وقتی در دادگاه کیفری استان تهران محاکمه و به قصاص محکوم شدم باورم شد که من یک قاتلم. با این که یک سال از آن روز می گذرد اما همچنان در شوک هستم. یک لحظه عصبانیت آن هم برای موضوعی بی ارزش زندگی ام را زیر و رو کرد. اگر حکم قصاصم در دیوانعالی کشور تایید شود به همین سادگی به آخر خط می رسم. پدرم خانه اش را که حاصل دسترنج سال ها کار کردنش است فروخته است تا به عنوان دیه به خانواده مقتول بدهد اما آن ها نپذیرفته اند. نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.