زمان مطالعه: 5 دقیقه

ماجرا/ هر شب با ماجراهای واقعی، همراه حادثه 24 باشید

فرار از خانه

13 آذر 1397
شناسه : 1218
منبع:
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/news/1218
5081+
بالا

از همان دوران نوجوانی می دانستم پدر و مادرم خواهرم را بیشتر از من دوست دارند. او دو سال از من بزرگتر بود و همه امکانات خانواده به پایش ریخته شده بود. همین شد که با هزینه های زیادی که روی دست پدرم گذاشت و کلاس کنکورهای زیادی که رفت بالاخره در دانشگاه قبول شد. دو سال بعد، من که دختر کوچکتر خانواده بودم در همان موقعیت قرار گرفتم اما نه خبری از کلاس کنکور بود و نه هزینه های میلیونی. وقتی در کنکور قبول نشدم هیچ کس ناراحت نشد چون اصلا کسی در خانه به من علاقه نداشت. فقط خودم بودم و خودم. چند روزی خانه نشین شدم و از همان روز بود که تصمیم گرفتم راهم را از خانواده ام جدا کنم. در آن چند روز بحرانی زندگی ام افکار زیادی از ذهنم عبور می کرد. یک روز می خواستم خودکشی کنم، روز دیگر تصمیم گرفتم به گاوصندوق پدرم دستبرد بزنم و ... اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که آنجا دیگر جای من نیست و باید هر چه زودتر از خانه فرار کنم و مسیر تازه ای برای زندگی ام انتخاب کنم. آن شب تا صبح نخوابیدم. نیمه های شب وسایلی را که فکر می کردم لازم داشته باشم داخل کوله پشتی ام ریختم و همین که هوا روشن شد از خانه بیرون زدم. با خودم گفتم دیگر از شر تحقیرهای پدر و مادرم خلاص شده ام و دیگر مجبور نیستم فرق گذاشتن شان بین خودم و خواهر بزرگترم را تحمل کنم. اول سینما رفتم. چند ساعتی گذشت. گرسنه شدم و با یک ساندویچ خودم را سیر کردم. بعد به یک پارک بزرگ رفتم. چون شب قبل خوب نخوابیده بودم کم کم کسل شدم. نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. متوجه چیزی نشدم اما وقتی چشمانم را باز کردم هوا تاریک بود. دیگر خبری از پیرمردها و پیرزنهایی که روی نیمکت ها نشسته بودند نبود.کمی آن طرف تر چند پسر جوان ایستاده بودند. یکی از آنها نگاه خیره ای داشت. چند بار وقتی زیر چشمی نگاهش کردم هنوز نگاهم می کرد. مدتی گذشت و کم کم از خلوت شدن پارک ترسیدم. یک آن به خودم آمدم. جایی برای رفتن نداشتم. نمی دانستم باید چه کار کنم. سایه ای کنار خودم دیدم. وقتی رویم را برگرداندم همان پسر جوان بود. لبخندی زد و گفت می داند از خانه فرار کرده ام. به خودم لرزیدم. گفت اگر بخواهم می توانم شب را مهمانش باشم. فکر دیگری به ذهنم نمی رسید. از طرفی دوست نداشتم به خانه برگردم و از سوی دیگر از پسر جوان می ترسیدم. تردید رهایم نمی کرد اما فرصت زیادی برای فکر کردن نداشتم. همراهش رفتم و سوار موتورسیکلتش شدم. او در محله ای دورافتاده و خلوت، انتهای یک کوچه بن بست موتورش را روی جک زد و پیاده شدیم. وقتی وارد خانه شدیم ناگهان ۴ پسر دیگر را دیدم. نگاه های آلوده شان آزارم می داد. خواستم برگردم اما در بسته بود. پسر جوان خنده ای شیطانی کرد و سیاه ترین روز زندگی ام رقم خورد. در آن لحظات فقط از خدا مرگ می خواستم. وقتی شیون می کردم و فریاد می کشیدم افسوس می خوردم که چرا از خانه فرار کردم. به خودم برای حماقتی که کرده بودم لعنت می فرستادم اما ... افسوس. حالا چند ماه از آن حادثه می گذرد و بعد از دستگیری ۵ پسر شیطان صفت منتظر رای قضات دادگاه کیفری هستم.

ارسال نظر