ماجرا/ هر شب با ماجراهای واقعی، همراه حادثه 24 باشید

بربادرفته

تاریخ: 12 آذر 1397
شناسه: 1212

عکس: حادثه 24

پدرو مادرم سال ها پیش از هم جدا شده و هرکدام دوباره ازدواج کرده بودند. آن زمان وقتی 10 سالم بود من را به عمه پیرم سپردند و او تنها مونس و پشتیبانم بود. سال ها بعد پسرجوانی شده بودم و به جای عشق و محبت، نفرت عجیبی از پدر و مادرم در دل داشتم. از همه چیز سرخورده بودم. از جامعه، از دوستانم، از کودکی ام که در آن از مهر و محبت مادر و پدر محروم ماندم و ... به همین دلیل همیشه به فکر آزار و اذیت دیگران بودم و می خواستم انتقامم را از جامعه بگیرم. نه اهل کار کردن بودم نه درس می خواندم. تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم و به خاطر شرارت هایم از مدرسه اخراج شدم. شاید جرقه کارهای بدم از زمان اخراج از مدرسه زده شد. چون درست از همان زمان که در پارک ها و خیابان ها پرسه می زدم با کسانی آشنا شدم که شبیه خودم بودند. یکی از آنها پسری به نام آرمان بود. او حدود 10 سال از من بزرگ تر بود و همه جور خلافی در سابقه اش داشت؛ از جیب بری تا فروش مواد مخدر. من هم که هیچ دوست واقعی و دلسوزی نداشتم حسابی با او صمیمی شدم و روزهایم را با او سپری می کردم. یک روز او از من درباره وضعیت خانواده ام سوال کرد و من همه چیز را برایش تعریف کردم و گفتم با عمه ام زندگی می کنم و او هم دیگر از حضورم در خانه اش خسته شده است و دائم به من سرکوفت می زند. آرمان بعد از شنیدن این حرف ها گفت تا می توانم از پیرزن بیچاره پول بگیرم. می گفت وقتی پیرزن بمیرد معلوم نیست پول هایش به چه کسی می رسد. پس تا زمانی که زنده است باید حقم را از او بگیرم. کمی به حرف های آرمان فکر کردم و بعد از چند روز که به خانه عمه برگشتم، شروع به داد و بیداد کردم و تا می توانستم با حرف هایم دلش را شکستم و آخر سر هم گفتم برای همیشه از خانه اش می روم. اما باید پول هایی که پس انداز کرده را به من بدهد. عمه این بار خیلی عصبانی شد و سعی کرد من را از خانه اش بیرون کند. به سمت من آمد تا با من درگیر شود من هم که تصمیمم را گرفته بودم در یک لحظه روسری اش را دور گردنش انداختم و آنقدر کشیدم تا نفس پیرزن بیچاره بند آمد. بعد هم هرچه پول و طلا داشت از کمدش برداشتم و فرار کردم. سریع به ترمینال رفتم و با اتوبوس به طرف یکی از شهرستان ها فرار کردم. می خواستم قاچاقی از کشور فرار کنم. اما در اتوبوس خوابم برد و وقتی با سر و صدا بیدار شدم چند مامور پلیس بالای سرم بودند و خیلی زودتر از آن چیزی که فکر می کردم دستگیر شدم.ظاهرا یکی از همسایه های عمه وقت فرار من را دیده و همه چیز را به پلیس گفته بود. حالا چند ماهی از صدور حکم قصاصم در دادگاه کیفری استان تهران می گذرد و پشت میله های زندان منتظر اجرای حکم هستم. حالا بیشتر به زندگی برباد رفته ام فکر می کنم.

کلمات کلیدی :
در همین رابطه
11 آذر 1397

قاچاقچی انسان

10 آذر 1397

شادی زودگذر