زمان مطالعه: 10 دقیقه

ماجرا/ هر شب با ماجراهای واقعی، همراه حادثه 24 باشید

قاچاقچی انسان

11 آذر 1397
شناسه : 1201
منبع:
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/news/1201
8206+
بالا

وقتی دیپلم گرفتم، تصمیمم برای رفتن قطعی شده بود. چند سالی بود که می خواستم همه چیز را رها کنم و برای ادامه زندگی به خارج از کشور بروم. پدر و مادرم اختلاف سنی زیادی با من داشتند و هیچ وقت نتوانسته بودند با من هم کلام شوند. دوست صمیمی هم نداشتم. علاقه چندانی هم به درس خواندن نداشتم. به همین دلیل عزمم را جزم کردم که هر طور شده به یکی از کشور های اروپایی بروم. نمی دانم دقیقا چطور شد که این فکر به ذهنم رسید اما از آن به بعد یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم و فقط به رفتن فکر می کردم. وقتی از تلویزیون فیلم های خارجی را می دیدم غرق در رویا می شدم و موفقیت را فقط در گرو زندگی در آنجا می دیدم. می دانستم زندگی در اروپا پول زیادی می خواهد اما من آه در بساط نداشتم. وقتی این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم همانطور که انتظار داشتم با این کار مخالفت کردند اما وقتی برخورد بد من را دیدند از سر اجبار راضی شدند. پدرم تازه بازنشسته شده بود و حاصل 30 سال کار و زحمتش چند میلیون تومانی بود که به عنوان پاداش گرفته بود. من هم از همان زمان چشمم به پول پدرم بود و برای زندگی در اروپا روی پول پدرم حساب کرده بودم. وقتی از او پول خواستم باز هم مخالفت کرد اما وقتی با رفتارم یک هفته دنیا را جلوی چشم پدر و مادر پیرم تیره و تار کردم 50 میلیون تومان به من داد و گفت از دست کارهایم خسته شده و مطمئن است به زودی سرم به سنگ می خورد. من که خودم را جوان مدرنی می دانستم با خودم گفتم این مدت را هم سرکوفت های پدر و مادرم را تحمل می کنم اما آن سوی مرزها خوشبختی در انتظارم است. همان روزها بود که با مردی به نام نادر آشنا شدم. او می توانست کاری کند که از مرز عبور کنم و در یکی از کشورهای خارجی برایم اقامت بگیرد. یکی از مشکلات من خروج از کشور بود. چون سربازی نرفته بودم نمی توانستم پاسپورت بگیرم اما نادر گفته بود همه کارها را خودش انجام می دهد. من هم 50 میلیون تومانی را که از پدرم گرفته بودم دو دستی به او دادم و منتظر شدم تا وقت سفر فرا برسد. به پدر و مادر و فامیل گفته بودم تا دو هفته دیگر برای همیشه به یکی از کشورهای اروپایی می روم. از همه خداحافظی کرده بودم تا این که روز موعود فرا رسید. قرار بود نادر من را از طریق مرز زمینی به ترکیه ببرد. او گفته بود در آنجا از طریق رابطش بقیه کارها انجام می شود. با حرفهای او دلگرم شده بودم. آن روز بعد از خداحافظی از پدر و مادرم سوار خودروی نادر شدم و به سوی مرز به راه افتادیم. در بین راه برای خوردن ناهار توقف کردیم. نادر گفت می رود خودرو را پارک کند و از من خواست در رستوران منتظرش باشم. چند دقیقه ای آنجا نشستم اما خبری از نادر نشد. وقتی بیرون آمدم اثری از خودرواش نبود. از فروشنده ای که آنجا بود سراغ نادر را گرفتم اما او گفت همان لحظه ای که وارد رستوران شدم او هم سوار بر خودرواش از آنجا رفته است. باورم نمی شد که نادر سرم کلاه گذاشته است. من هیچ نشانی به جز یک شماره تلفن از او نداشتم و هرچقدر با آن شماره تماس گرفتم فایده ای نداشت. سرشکسته تر از همیشه به خانه برگشتم و حالا مدتها است در دادسراهای ناحیه یک تهران و پلیس آگاهی به دنبال راهی برای دستگیری قاچاقچی انسان هستم.

کلمات کلیدی:
ارسال نظر