حادثه 24- فاطمه هاشمی رفسنجانی دختر ارشد آیت الله هاشمی در گفت وگو با روزنامه اعتماد گفته است در آبان ماه یعنی دو ماه قبل از فوت بابا، دو نفر آقا به دانشگاه آمدند که من آنها را نمیشناختم. من بین کلاسها که یک ربع زمان بود، بیرون نمیآمدم و با بچهها صحبت میکردم. گفتند این دو فرد آمدهاند و در دفتر منتظر من هستند. هیچ وقت ملاقاتی نداشتم. بالاخره رفتم و دیدم دو نفر آقا با سن حدود ۶۰ سال و موهای جوگندمی نشستهاند. گفتم که من کلاس دارم و باید بروم. گفتند چند دقیقه بنشینید تا ما حرفهایمان را بگوییم و برویم. قرار شد بیشتر از ۵ دقیقه صحبت نکنند تا به کلاس برسم. آنها از کربلای ۴ و کربلای ۵ صحبت کردند و من هم گفتم که این حرفها چه ارتباطی به من دارد؛ صحبتهایتان را بگویید، چون کلاس دارم. گفتند اینها را میگوییم که وقتی شما خواستی برای پدرت توضیح بدهی، ایشان بداند که ما آدمهای الکی نیستیم و کسانی هستیم که در جبهه و از نزدیکان ایشان بودیم. اسمی هم گفتند که البته اسامیشان را که درست نمیگویند! گفتم خب بعد؛ گفتند ما آمدهایم که بگوییم، میخواهند پدر شما را بکشند و طوری پدر شما را میکشند که خود شما هم فکر میکنید به مرگ طبیعی فوت کرده است. گفتم چرا پدر من را بکشند؟ گفتند برای اینکه آنها نگران بعد از آقای خامنهای هستند. در ضمن سه انتخابات را هم از دست دادهاند؛ ریاستجمهوری ۹۲، مجلس و خبرگان ۹۴ بوده و لیستی که آقای هاشمی حمایت کرده، رای آورده است و اینها نگران انتخاباتهای بعدی هستند؛ یکی سال ۹۶ که البته در مقابل انتخابات خبرگان بعدی اهمیت زیادی ندارد. انتخابات خبرگان برایشان مهم است .من هم خندیدم و گفتم بابای من که ۵ سال از آقای خامنهای بزرگتر است. اگر هم بنا بر سن باشد، پدر من زودتر فوت میکند. گفتند که نه؛ در جلسات خصوصیشان میگویند آقای هاشمی سالم و قبراق است و از این خیلی نگرانی دارند. شب که به منزل بابا رفتم خیلی گریه کردم و برایش ماجرا را گفتم. خیلی اصرار کردم که مراقب باش میخواهند تو را بکشند. گفت که این چه حرفی است که میگویی! به هیچ کس این حرف را نگو؛ حتی به مادرت، چون نگران میشود. اتفاقات دیگری هم میافتاد. مثلا این اواخر حفاظت بابا خوب نبود. به ایشان هم گفتم که ما وقتی میآییم اصلا نمیپرسند چه کسی است و با ریموت در را باز میکنند. چند اتفاق دیگری هم از ناحیه رییس تیم حفاظت افتاده بود. بابا محافظینش را خیلی دوست داشت و تا حرفی میزدیم به ما تندی میکرد که اینها خیلی زحمت میکشند و این حرفها را نگویید
وی درباره روز حادثه هم گفته است: من شنبه (روز قبل از فوت) تمام مدت کنار بابا بودم. شب هم وقتی ایشان راهی منزل شد من به خانه خودم رفتم و کارهایی که داشتم را انجام دادم و دوباره به خانه ایشان رفتم. بابا معمولا ساعت ۱۰ و نیم میخوابید و تا زمانی که خوابید آنجا بودم و بعدش به منزل خودم برگشتم. روز یکشنبه هم از صبح ۳-۴ مرتبه با ایشان تلفنی صحبت کردم که خودشان هم به من زنگ زد و گفت که من دارم به استخر میروم. من احساس میکنم شاید ایشان خودش یک چیزهایی فهمیده بود، چون هیچ وقت روز یکشنبه خودش تماس نمیگرفت که تو و مادرت به آنجا (استخر) بیایید. هیچ وقت یکشنبه تماس نمیگرفت. من گفتم که مامان ناهار میهمان است، اما تماس میگیرم که ببینم میآید یا خیر؛ چون منزل دخترخالهام میهمان بود. با مادرم تماس گرفتم و گفت که تا ۵-۶ عصر آنجا هستم. بعد بابا به من گفت که خودت بیا؛ ای کاش رفته بودم (گریه میکند) گفتم من وقت دندانپزشکی دارم؛ بیایم؟ گفت نه دیگر دکتر داری. من فیلم آن روز بابا را دارم که جلسه کمیسیون انرژی را در مجمع برگزار کرد. همه میگفتند آقای هاشمی چند بار این پلهها را بالا و پایین رفت. ما خیلی هم پیگیری کردیم ولی آقای شمخانی ادامه نداد.
فاطمه هاشمی می گوید: آخرین جلسهای که آقای شمخانی ما را به شورای عالی امنیت ملی دعوت کرد، به ما گفت که من دیگر بیشتر از این نمیتوانم موضوع را ادامه دهم و به من میگویند که تو میخواهی آقای هاشمی را شهید اعلام کنی! جملهای بود که ایشان به ما گفت
فاطمه هاشمی در این گفت وگو درباره تیم حفاظت هم می گوید: مرتب در حال بازنشسته شدن بودند و بابا هم چند بار خواسته بود که اینها را اجازه دهید، بمانند. اما آنها عوض میشدند. رییس تیم حفاظت هم عوض شد که البته رییس تیم جدید از بچههای قدیمی محافظین بابا بود. این اواخر خیلی مسائل را رعایت نمیکردند. بابا اصلا توجهی نداشت و میگفت همین است و هر چه که شد! تا اینکه این اتفاق افتاد. من هر چه به رییس تیم حفاظت گفتم برویم دوربینهای استخر را ببینیم؛ به من میگفت تو به من شک داری؟ من گفتم بحثم شما نیستی، اما برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده است. اول اجازه نمیداد؛ بعد گفت آنجا را پلمب کردند و اجازه نمیدهند. او باید هماهنگ میکرد که ما فیلم دوربینها را ببینیم و هماهنگ نمیکرد. تا اینکه یک روز به او خیلی تند شدیم و گفتیم لابد خودت حرکتی کردی که اجازه نمیدهی فیلمها را ببینیم. نهایتا برادرانم رفته بودند که باز هم فیلمها را نشان ندادند و گفتند ما بلد نیستیم روشن کنیم! آنها هم یک دوری آنجا زدند و برگشتند! همان ماه اول بعد از فوت، به یکی از محافظین گفتم، میشود فیلمهای دوربینهای مجمع، از یکی، دو روز قبل تا یکی، دو روز بعد از فوت بابا را به من بدهید. اول گفت که میدهیم، اما بعد از دو هفته گفت که همه فیلمها پاک شده است! متوجه نشدیم که چطور در عرض دو هفته پاک شدند. بعد معلوم شد که رییس تیم با در اختیار گذاشتن فیلمها به ما، مخالفت کرده بود؛ این محافظ بعدش به ما گفت که رییس تیم به او گفته که خودش فیلمها را به ما خواهد داد؛ او میگوید که حتی ۴ عدد سیدی هم از من گرفت و گفته خودم به خانواده میرسانم که نرساند.
وی درباره گم شدن وصیتنامه آیت الله هاشمی هم گفت: آن شبی که بابا فوت شد، محسن دنبال وصیتنامه میگشت؛ چون من بیشتر در خانه با بابا و در جریان کارهایش بودم، به من گفت که وصیتنامه در گاوصندوق و چمدان کوچکی که بابا داشت، نیست. گفتم به مجمع برویم، چون بابا یک گاو صندوق و دو تا کشو هم در مجمع داشت که کلیدهای کشوها همیشه دست خودش بود. ولی کلید گاوصندوق نه؛ آن را خود محافظین بلد بودند که باز کنند. وقتی به مجمع رفتند، آنجا چیزی نبود. خیلی چیزها را برده بودند و کشوها خالی بوده است.
بابا وقتی که به عراق میرفت، وصیتنامهاش را نوشت؛ اما دو بار وصیتنامهاش را از نو نوشت. این وصیتنامه هم که محسن خواند، مربوط به ۲۰ سال پیش بود! آن آخرین وصیتنامه نبود و نفهمیدیم کجا رفت و هنوز هم پیدا نشده است. اگر شما کاری سر آقای هاشمی نیاوردهاید، چرا به دفتر کارش رفتهاید؟ یک بار از بچههای حفاظت فیزیکی مجمع سراغ من آمد و گفت زمانی که ما هنوز نمیدانستیم ایشان فوت کرده و همان موقع دو نفر آمدند و به اتاق حاجآقا رفتهاند.