زمان مطالعه: 12 دقیقه

خاطرات قاضی محمد شهریاری، سرپرست دادسرای جنایی تهران

تردید

محمد شهریاری

سرپرست دادسرای امور جنایی تهران

26 شهریور 1397
شناسه : 1020
نسخه چاپی
اشتراک گذاری
اشتراک گذاری با
تلگرام گوگل پلاس
لینک
https://hadese24.ir/opinion/1020
1316+
بالا

وسایلش را داشت جمع و جور می کرد و داخل چمدان می گذاشت، لباس ها، لوازم شخصی، اسناد و مدارک و ... این بار او تصمیم گرفته بود خانه را ترک کند. می خواست غیرمتعارف عمل کرده باشد و ثابت کند دیگر پای ماندن ندارد و از این وضعیت خسته شده است. همین طور که وسایلش را         می چید، قیافه او مقابل چشمانش بود، هر  کدام از وسایل باخود خاطره ای داشتند. به آلبوم که رسید حوصله بیشتری به خرج داد و شروع به ورق زدن آن کرد. انگارهمین دیروز بود که با شبنم بر سرسفره عقد نشسته و پیوند زناشویی ابدی را امضا کرده بودند، پیوندی که چند سال بیشتر دوام نیاورد و پایانش هم مشخص بود، حتی وجود دخترک پنج ساله ای که معصومانه آن ها را نگاه می کرد مانع از گسستن این پیوند نمی شد.

آری، او تصمیم خود را گرفته بود و می خواست هر چه سریع تر خانه را ترک کند. به قول خودش حداقل خود را نجات داده باشد. چند وقتی می شد که آسمان زندگی شان تیره و تار شده بود و ابرهای سیاه آن را فرا گرفته بودند. در چهره شان از شکوفه های لبخند خبری نبود و پرنده محبت در سرای آن ها پر نمی کشید. خانه شان خالی از نور امید و شادی بود و زیر سقف خانه عشق و محبتشان خیلی وقت بود که شمعی نمی سوخت.

این تیرگی پای خود را فراتر از خانه هم گذاشته بود و در و همسایه هم از دعوای شبانه روزی آن ها خسته شده بودند و برایشان عادی هم شده بود. بین فک و فامیل هم آوازه اختلافات آن ها پیچیده بود. میانجگری بزرگ تر ها نیز فایده ای نداشت. از دست کلانتری، دادسرا و دادگاه خانواده هم کاری بر نمی آمد. چیزی برای از دست دادن نداشت، آنچه در این زمان اهمیت داشت خودش بود. باید     می رفت تا از این زندگی فلاکت بار احت می شد.مسعود همین طور که داشت چمدان ها را می چید زیر لب با خود حرف می زد، گریه های صبا، دخترک پنج ساله شان، نیز سودی نداشت. شبنم نیز کوتاه بیا نبود و گذشته ها را به رخ مسعود می کشید، مثل هر دفعه که دعوا می شد، زن همسایه در واحد را زد و صبا را برد که حداقل دعوا یا زد و خورد آن ها را ندیده باشد. در دعواهای قبل مسعود با مشت و لگد حسابی از خجالت شبنم در آمده بود و متقابلاَ خراش های روی صورت مسعود هم حکایت دیگری داشت. در همین حس و حال بود که خاطرات گذشته را با خود مرور می کرد. آن روزها را که با هزاران ذوق و شوق خودش را به خانه می رساند، لحظه شماری می کرد که کار اداره تمام شود و به دیدن شبنم برود و همیشه شبنم هم از پشت پنجره انتظار او را می کشید. در اداره یا غذا نمی خورد یا کم می خورد تا غذا را در کنار هم بخورند، چون اصلا غذا به تنهایی ب دلش نمی چسبید،اما حالا زمانه دیواری بلند بین آنها کشیده بود. تاب و طاقت دیدن همدیگر را نداشتند.

اختلاف آن ها کم کم شروع شد، ولی توجه نکردند، مثل آب که قطره قطره آن اهمیتی ندارد، ولی وقتی سیل شود همه چیز را ویران و خراب می کند،اختلاف و در گیری آن ها هم از یک قطره کوچک شروع شدو الان به سیلی خروشان تبدیل شده بود که همه چیز را با خود برده بود. مسعود به گذشته که بر می گشت خوب به یاد داشت زمانی که به خواستگاری شبنم رفته بود و موضوع مهریه کار را به عدم توافق رسانده بود، حاضر شد خانه کوچکی را که با وام و قسط اداره خریداری کرده بود مهریه شبنم قرار دهد و شبنم هم قول داده بود که بعد از عقد، مهریه خود را ببخشد و با هم در همان خانه شمع عشق و محبت را روشن کنند.

با شروع زندگی مشترک، شبنم انگار فراموش کرده بود که چه قولی به مسعود داده و بی خیال سرگرم زندگی بود، اما مسعود حرف های شبنم را فراموش می کرد دوسال تحمل کرد و به روی خودش نیاورد، با خودش می گفت صحیص نیست که از او چنین در خواستی کنم. از طرفی می دید که شبنم با چه عشق و علاقه ای مشغول زندگی است. با آمدن صبا به زندگی شان، گرمی و محبت بیشتری را احساس کردند. همین عوامل مانعی بود برای مسعود که بخواهد حتی صحبتی در این خصوص کند، اما بالاخره سر حرف باز شد و مسعود در یکی از روزها به شبنم گفت که قصد دارد خانه را بفروشد و با پولی که پس انداز کرده، خانه بزرگتری بخرد. شبنم جا خورد، مسعود تصمیم  خود را تکرار می کرد و شبنم سکوت می کرد و این آغاز اختلاف آن ها شد. کم کم شبنم مجبور به موضع گیری شد و در جواب مسعود گفت که چون خانه مهریه اوست حاضر به فروختن نیست، فقط ببه یک شرط که از خانه جدید به اندازه پول خانه فعلی دوباره به نام او شود و این عصانیت مسعود را به همراه داشت.

-تو قول دادی که بعد از عقد مهریه ات را ببخشی، اما سر قولت نبودی و این یعنی فریب و دروغ.

- قول دادم، الان هم مهریه ام را نخواستم. اگر وقتش برسد، این کار را خواهم کرد. اما الان وقتش نیست، با این شرطی که گفتم حاضرم وگرنه،نه.

 - چرا قبل از عقد نگفتی؟ چراوعده دروغ دادی؟

- این تو بودی که پاشنه خانه ما را از جا درآورده بودی و ول کن نبودی. اگر این فکر من نبود، هیچ وقت به من نمی رسیدی حالا م افاقی نیفتاده. اگر به من اطمینان داری، با همان شرطی که گفتم خانه را بفروش و دوباره بخر.

- این دوسال را من ب تو اطمینان کردم، حال تو به من اطمینان داشته باش و بیا و امضا کن، آخر من برای خودم چیزی نمی خواهم.

دخالت های اطرافیان هم بی تاثیر نبود. دوستان شبنم او را تحریک می کردند و می گفتند اگر خانه را بدهی، یعنی بدون مهریه هستی و آن وقت هر وقت شلوار مسعود دو تا شد، سایه هوو را بالای سررت خواهی دید. این طوری حداقل یک پشتوانه مالی داری.

از آن طرف دوستان مسعود و فک و فامیل همیشه او را سرزنش می کردند، از اینکه به خاطر یک عشق و محبت دروغین مجبور شده، همه دارایی خود را که یک خانه کوچک بوده، پشت قباله زنش بیندازد، زنی که حاضر نیست برای رفاه او و فرزندش کوتاه بیاید.

این اختلاف آن ها آغازی شد برای یک دعوای چند ساله ک منجر به کتک کاری و آبرو ریزی بین در و همسایه و فامیل شده بود. اختلافات تاجایی پیش رفت که مسعود شروع به کتک کاری کرد و شبنم نیز مهریه خود را به اجرا گذاشت. خانه ای که پر از عشق و محبت بود حالا به سرای بغض و کینه و انتقام تبدیل شده بود.

همین امروز صبح اولین دادگاه خانواده خود را رفته بودند، اما نتیجه ای نگرفته بودند. این بود که مسعود تصمیم به رفتن از خانه کرد و به شبنم گفت که حالا که ب دروغ صاحب این خانه شده ای من می روم تا راحت تر زندگی کنی و مشغول جمع کردن وسایل خود شد... .

ناگهان صدای شکسته شدن شیشه او را به خود آورد و وقتی که اطراف خود را نگاه کرد، فقط خون می دید. ماموران در را باز کردند و آمبولانس به سرعت جسد خونین مسعود ر به بیمارستان منتقل کرد و پزشک مرگ شبنم را در همان خانه تایید کرد. ساعتی بعد بود که بازپرس ویزه قتل و پزشکی قانونی و تشخیص هویت در محل حاضر شدند...

ادامه داستان تردید را در بخش دوم بخوانید.

ارسال نظر