خیلی وقت بود که دنبال کار می گشتم. پدرم سال ها کارگر ساختمانی بود اما از چند سال پیش به خاطر سقوط از داربست زمین گیر شده بود. پدر و مادر و دو برادر محصلم در شرایط خیلی سختی زندگی می کردند. چون از پولی که صاحبکار پدرم به عنوان خسارت به ما داده بود دیگر چیزی باقی نمانده بود. من تازه از سربازی برگشته بودم و دیگر تحمل دیدن این شرایط را نداشتم. بیچاره مادرم ذره ذره آب می شد اما کاری از او ساخته نبود. یک روز بالاخره عزمم را جزم کردم تا هر طور شده کاری پیدا و به خانواده ام کمک کنم. دردسرهای زیادی را تحمل کردم تا اینکه بالاخره نتوانستم شغلی بهتر از کار در کارواش پیدا کنم. کار سختی داشتم. هر روز مجبور بودم ده ها ماشین را بشویم و شب که به خانه می رسیدم از فرط خستگی بیهوش می شدم. بین خانه مان تا کارواش مسافت زیادی بود و هیچ وقت استراحت و خواب کافی هم نداشتم. اما مجبور بودم این شرایط را تحمل کنم. هر وقت خسته می شدم یاد پدر و مادر پیرم می افتادم و خستگی از سرم می پرید. سعی می کردم آقا مسعود، صاحب کارواش را راضی نگه دارم. کم کم همه چیز به حالت طبیعی درآمده بود و من با حقوقی که از کارواش می گرفتم توانسته بودم گوشه ای از مخارج زندگی مان را بگیرم تا اینکه آن روز شوم فرا رسید. آن روز حسابی خسته بودم و اعصابم به هم ریخته بود. چون شب قبل به خاطر تشنج پدرم اصلا نتوانستم بخوابم. سر درد عجیبی داشتم. منتظر بودم تا کارم را روی خودروی بعدی شروع کنم که مژده سر رسید. او دختر ثروتمندی بود که هفته ای یک مرتبه به کارواش می آمد. از او دل خوشی نداشتم. چرا که آخرین مرتبه ای که خودرواش را شسته بودم با هم درگیر شدیم. او بالای سرم ایستاده بود و مدام از کارم ایراد می گرفت. صاحب کارم هم به خاطر اینکه مشتری ثروتمندش را از دست ندهد حق را به او داد. این بار سعی کردم با روی خوش به استقبالش بروم اما مثل دفعه قبل فخرفروشی هایش را آغاز کرد. وقتی سراغ ماشینش رفتم کلی تحقیرم کرد و گفت نمی خواهد من دست به ماشینش بزنم. او به خانواده ام توهین کرد. من هم در یک لحظه خشم فروخورده ام را بیرون دادم. نمی دانم چطور شد شیشه های خودرواش راشکستم و با استفاده از گالن بنزینی که آنجا بود خودروی لوکسش را به آتش کشیدم. اگر چند نفر از همکارانم نبودند معلوم نبود چه بلایی بر سر خودش می آوردم. چند لحظه بعد با شنیدن صدای آژیر خودروی پلیس به خودم آمدم. ماموران با شکایت مژده دستگیرم کردند و در نهایت قاضی مجتمع قضایی بعثت من را به جبران خسارت ۴۰ میلیون تومانی خودروی دختر ثروتمند محکوم کرد. این روزها که در زندان هستم بیشتر از گذشته شرمنده پدر و مادرم هستم. من می خواستم باری از روی دوش شان بردارم اما حالا سربارشان شده ام. مادرم چند وقت یکبار سراغ مژده می رود تا شاید او رضایت دهد و من آزاد شوم اما او حتی حاضر نیست با مادرم روبه رو شود.