شنبه بود و من روز قبلش حسابی باهمسرم سر یک موضوع بی اهمیت دعوا کرده بودم. بهاره هم مثل همیشه قهر کرده و به خانه پدرش رفته بود. آن روز وقتی رسیدم اداره اوقاتم تلخ بود و حوصله هیچ کدام از همکارانم را نداشتم. بیشتر از دست خودم عصبی و دلخور بودم. چون همیشه عادت کرده بودم سر یک موضوع بی ارزش اطرافیانم را ناراحت کنم. با این که ته دلم واقعا دوستشان داشتم و زود از کارم پشیمان می شدم ولی باز هم به این رویه ادامه می دادم. همیشه می ترسیدم آدم هایی را که دوستشان دارم با این اخلاق زشتم از دست بدهم. آن روز از رفتن بهاره خیلی ناراحت بودم و از طرفی غرور بیجا اجازه نمی داد با او تماس بگیرم و با یک عذرخواهی ساده همه چیز را تمام کنم. بهاره خیلی زود ناراحت می شد اما به همان سرعت هم می شد او را آرام کرد. مطمئن بودم با یک عذرخواهی او به خانه برمی گردد اما این کار را نکردم. غرق در افکارم بودم و نمی دانستم چه کار کنم که یکی از همکارانم وارد اتاق شد. او مدیر آن بخش بود و وقتی بی حوصلگی ام را دید به من تذکر داد. چون حوصله او را هم نداشتم به حرف هایش بی اعتنایی کردم تا این که کار بالا گرفت و او کم کاری ام را به رئیس اداره گزارش کرد. رئیسم همیشه روی من حساب می کرد اما این ماجرا باعث آبروریزی شد و اعصابم را بیشتر از قبل به هم ریخت. آن روز اصلا روز خوبی نبود. با خودم گفتم بهتر است تا اتفاق بدتری نیفتاده است به خانه برگردم. وقتی ساعت کاری ام پر شد لحظه ای صبر نکردم و سوار ماشینم شدم و به طرف خانه به راه افتادم. در بین راه مدام خودم را به خاطر عصبی بودنم سرزنش می کردم. انگار که یک خشم فروخورده ای درونم انبار شده بود و آزارم می داد. در بین راه مجبور شدم پشت چراغ قرمز یک چهارراه توقف کنم. با قرمز شدن چراغ راهنمایی چند دختر و پسر گل فروش و شیشه پاک کن به سمت خودروها آمدند. پسر بچه ای که یک لنگ کثیف دستش بود هم به طرف خودروی من آمد و مشغول تمیز کردن شیشه ها شد. هرچه گفتم ماشین را تازه تمیز کرده ام و نمی خواهم تمیزش کند، گوش نمی کرد. همان خشم آنی که دو روز بود زندگی ام را مختل کرده بود بار دیگر سراغم آمد. دیگر نفهمیدم چطور شد که از ماشین پیاده شدم و با مشت و لگد به جان پسر بچه افتادم. اگر دخالت راننده های دیگر نبود حتما بلایی سرش آورده بودم. می خواستم فرار کنم اما خیلی زود توسط پلیس دستگیر شدم. هرچند یک ماه از این ماجرا می گذرد و با قرار وثیقه آزاد هستم اما چند روز دیگر باید به جرم ضرب و شتم پسرک و شکستن دست و یکی دوتا از دنده هایش در مجتمع قضایی بعثت محاکمه شوم. آن روز برای من که قبلا پایم به کلانتری و دادسرا باز نشده بود روز بدی بود. خشم و عصبانیت بیهوده کار دستم داد و اتفاقی که نباید، افتاد.