حادثه 24 - مبادا دهان ببندید!... مبادا دست بردارید از لیچار گفتن!... مبادا تمام کنید نفرت و لجنپراکنی را! حتی حالا که طعمهتان روی تخت ِ مرده شورخانه افتاده!
بگویید! باز بگویید کجا چه گفت؟ کجا چارقدش را باد برد؟ کدام مردی را دوست داشت؟ بگویید آدم ِ فلان جناح بود... به او بگویید «دولبریتی»! زبان و قلمتان را بسپارید دست جریانات معلومالحال و آبرویش را بیرحمانه کالبدشکافی کنید!
بنشینید جای خدا و اشتباهاتش را قضاوت و تنبیهش کنید! مبادا شرمتان بیاید؟! مبادا یادتان بیاید در بسیار بسیار موارد صدبار از او بدتر و غلطتر عمل کرده و میکنید؟! مبادا لحظهای ... تنها لحظه ای! به دخترک ِ مادرمرده اش رحمتان بیاید؟
بیفتید به جان ِ عزت و آبروی ِ مرده و زندهی آدمهای به هر دلیل صاحب نام... کم نگذارید ها! هرچه فحاش تر... هرچه وقیحتر، برنده تر!
راستی چه بر سرمان آمده؟!... کی حال و روزمان این شد؟!... کی سرتاپایمان شد کینه و نفرت ِ بی دلیل و بی ثمر؟! کی شدیم قاضیالقضات؟! کی شدیم دانای ِ کُل و معصوم و خطاگیر؟ به کدام اجازه؟.
خدایا برس به فریادمان... شفای عاجل ِ روح و روان و دل ودرون میخواهم از تو... به اصرار... حتی پیش از شفای جسم.
توضیح:
با خانم نامداری (دستم نمیرود بنویسم مرحومه) آشنایی چندانی نداشتم، شاید در حد ِ چند دیدار کوتاه و سلامی و والسلامی... عکسی هم ندارم با ایشان حتی در هیچ مراسمی. این را گفتم که نکوبیدم به این گُرز که از مرگ و شایعات و حواشی ِ پیرامون ایشان دنبال چیزی ام! (عاقلان دانند که نیازی نیست وندارم! این توضیح برای غیر آنهاست!)
آنچه نوشتم نه به دفاع از ایشان و عملکرد و نوع ونحوهی زندگی و مرگ شان، نه به نقدِ ایشان (که هیچکدامش به هیچکدام ِ ما مربوط نبوده و نیست!) بلکه در سوگ و رثای سقوط ارزشهای اخلاقی و انسانی در خود ِ ماست.
به داد ِ خودمان نرسیم، حسابمان با کرامالکاتبین است!
گر مسلمانی از این است که «ماها» داریم... وای... وای اگر از پس ِ امروز بود فردایی؟!.
نام ِ عکاس ِ این عکس را نمیدانم. غربتش من را به یاد ِ غربت ِ فرزند ِ کوچک ِ خانم نامداری انداخت.
چند لحظهای سکوت کنیم و در دل فاتحهای برای مسافر ِ تازهی آسمان بخوانیم. بلکه آرامش به وجود متلاطم و اندوهگین ِ خودمان هم برگردد!