حادثه 24 - نجات یافتند و فرصت دوبارهای برای زندگی به آنها داده شد. سالها انتظار کشیدند تا طعم آزادی را دوباره بچشند؛ زندگی بدون بیدار باش و خاموشی، بدون میلههای موازیِ رنگ و رو پریده. به امید رهایی، روز را به شب رساندند و با خیال زندگی بیرون از حبس، شبها را در بند به خواب رفتند. حالا چند سالی میشود که رویای آنها رنگ واقعیت گرفته است؛ درواقع جلب رضایت اولیای دم آنها را از زندان خلاص کرد. با اینکه دیگر از کابوس قصاص و طناب دار خبری نیست و مثل هر شهروند دیگری حق انتخاب دارند، اما هنوز هم چیزهایی برای آزرده شدنشان وجود دارد. آنان میگویند تا آخر عمر عذاب آن لحظه را با خود دارند؛ لحظهای که میتوانست طور دیگری رقم بخورد. اما واقعیت این است که آنها با تجربهای عجیب زندگیشان را ادامه میدهند.
داستان زندگی اعدامی میوهفروش
سن و سالی نداشت که به زندان افتاد؛ به جرم قتل نامادری. مهدی ١٦ ساله بود که همراه با برادر بزرگش به پاسگاه پلیس رفت و خودش را تحویل قانون داد. حسابی ترسیده بود، نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است. با اینحال، چارهای جز تسلیمشدن نداشت، یعنی برادرانش او را قانع کردند تا خود را معرفی کند. دو راهی بدی بود. یک عمر دربهدری، فرار، خانه به دوشی با کوهی از عذاب یا پلیس، قانون، زندان و مجازات. مهدی راه دوم را انتخاب کرد؛ با اینکه میدانست شاید کارش به چوبه دار بکشد. او درباره آن روزها میگوید: «اوایل مردادماه سال ٨٧ بود. به خانه پدرم رفتم. نامادریم مثل همیشه برخورد سردی با من داشت. او از اولش هم همینجور بود، اما نمیدانم چرا من آن روز از کوره در رفتم و با او دعوا کردم؛ با چوب ضربهای به سرش زدم و بعد هم از خانه فرار کردم.» مهدی چند روز بعد از مرگ نامادریاش به پاسگاه پلیس رفت و خودش را معرفی کرد. در بازجویی اول هم همه ماجرا را تعریف کرد. بعد هم در دادسرا و دادگاه مجرم شناخته شد؛ اتهام قتل عمد برای مهدی و قصاصی که حق اولیای دم بود. حکم او چندباری در دیوان عالی نقض شد. اما درنهایت رأی همان بود؛ قصاص و طناب دار. اما با طولانی شدن مراحل رسیدگی به پرونده، خانواده اولیای دم دیگر مثل روزهای اول دنبال قصاص نبودند. با تلاش جمعیت امام علی(ع) و جمعآوری ٧٠میلیون تومان از سوی خیرین این جمعیت درنهایت مهدی بخشیده شد. او هشت سال از زندگیاش را در زندان سپری کرد. خودش میگوید روزی که از زندان آزاد شد، مات و مبهوت به خیابانها و ماشینها و آدمها نگاه میکرد. چهار روز از آزادیاش گذشته بود که بغضش ترکید و برای همه آن سالها گریه کرد: «پدرم بعد از مرگ نامادریام از دنیا رفت. همیشه خودم را مقصر میدانم. تا چند ماه روی رفتن به مزار پدرم را نداشتم.» حالا چهار سال از آن روزها گذشته است و مهدی با برادرش شهرام زندگی میکند. از صبح تا غروب پشت وانتی که با وام خریدهاند، میوه میفروشد. «مهدی میوهفروش» را تقریبا همه اهالی خیابان جمهوری میشناسند. حتی پدر و اقوام نزدیک نامادریاش هم از او خرید میکنند: «وقتی برای اولینبار چشمم به آقای محمدی افتاد، او را نشناختم؛ او هم چیزی به من نگفت. بعد شهرام به من گفت که به چه کسی میوه فروختهام؛ بعد از آن همیشه از دیدن او خجالت میکشم. حاضرم تا آخر عمر به او خدمت کنم؛ این را به خودش هم گفتهام، اما او با بزرگواری هزینه میوههایش را هم پرداخت میکند.»
سابقهدارم؛ کار ندارم
داستان بابک اما از دعوایی بچگانه شروع شد. نزاع و درگیری که پس از چند کشوقوس با جنایت پایان یافت. پسر شانزده ساله با چاقو جوان بیستوچهارسالهای را به قتل رسانده بود. تقریبا همه دوستان و بچهمحلهای هر دو طرف دعوا هم صحنه قتل را دیدهبودند. همین امر باعث شد بابک چند ساعت پس از آن درگیری خونین از سوی پلیس دستگیر شود. اواسط مهرماه سال٨٩ بود. بابک از مدرسه به خانه آمد، تلفنش زنگ خورد و بعد از مکالمه کوتاهی از خانه خارج شد. آنطور که خودش میگوید چندنفر از دوستانش با بچههای محله پایینی درگیر شده بودند و او هم برای کمک به آنها رفت. دعوای شدیدی بین بچهها درگرفتهبود، اما قتل چند ساعت بعد در محله دیگری رخ میدهد: «ساعت ٩ شب بود که در مسیر خانه بودم، چند نفری به من حمله کردند، برادر بزرگتر یکی از بچهها بود، میخواست از من انتقام بگیرد. نمیدانم در آن میان چه کسی چاقوی بزرگی دست من داد، من هم با همان چاقو یک نفر را زدم.» بابک بلافاصله از سوی پلیس دستگیر شد و به جرمش هم اعتراف کرد. دادگاه او را گناهکار تشخیص داد و حکم قصاص صادر کرد. وقتی خبر حکم قصاصش را شنید، هنوز ٢٠ سالش نشده بود. بابک باورش نمیشد که به همین زودی به آخر خط رسیده است. با این حال، خانواده بابک همهجوره از او حمایت میکردند، اما او روحیهاش را از دست داده بود. حکم بابک هم چندبار در دیوانعالی نقض شد. در همین گیرودار بود که جمعیت امام علی(ع) به این پرونده ورود کرد. داروندار شان را فروختند اما نتوانستند مبلغ کل رضایت را جور کنند. اما در آخر این سازمان مردمنهاد بود که با کمک خیرین موفق شد بقیه پول را که ٢٠٠میلیون تومان بود را پرداخت کند تا رضایت اولیایدم جلب شود. البته خانواده مقتول شرط مهمی داشتند، آنها به پدر و مادر بابک پیغام دادند که از شهرشان کوچکنند و به جای دیگری بروند. آنها هم این شرط را قبول کردند.زمستان سال ٩٧ بابک بعد از ٩سال از زندان آزاد شد، بلافاصله هم همراه خانواده از شهرشان کوچ کردند. حالا بابک همراه خانوادهاش زندگی میکند، اما بر اثر مشکلاتی که برای پدر و خانوادهاش ایجاد کرده، سخت پشیمان است: «پدر و مادر بازنشسته هستند. آنها الان باید با خیال راحت استراحت میکردند، نه اینکه در اثر بیفکری من همه زندگیشان را از دست بدهند و در شهر غریب مستاجر باشند.» بابک این روزها مشکلات دیگری هم دارد؛ او با اینکه میخواهد کمک خرج خانه باشد، اما هنوز نتوانسته جایی مشغول کار شود: «وضع کار که خوب نیست، اما چندجایی هم که پیدا شد، وقتی فهمیدند من سابقه دارم؛ عذرم را خواستند.»
پدرم بعد از مرگ نامادریام از دنیا رفت. همیشه خودم را مقصر میدانم. تا چند ماه روی رفتن به مزار پدرم را نداشتم. حالا چهار سال از آن روزها گذشته است با برادرم شهرام زندگی میکنم. از صبح تا غروب پشت وانتی که با وام خریدهایم، میوه میفروشیم. «مهدی میوهفروش» را تقریبا همه اهالی خیابان جمهوری میشناسند. حتی پدر و اقوام نزدیک خانواده مقتول از من خرید میکنند
بابک همراه خانوادهاش زندگی میکند، اما بر اثر مشکلاتی که برای پدر و خانوادهاش ایجاد کرده، سخت پشیمان است. در اثر بیفکری بابک بود که همه زندگیشان را از دست دادند و در شهر غریب مستاجر شدند. این پسر جوان این روزها مشکلات دیگری هم دارد؛ او با اینکه میخواهد کمک خرج خانه باشد، اما هنوز نتوانسته جایی مشغول کار شود