سرگذشت یک اعدامی که از بالای چوبه دار به زندگی برگشت گفتگو با جوانی را میخوانید که برای گرفتن انتقام خواهر دوستش که به او تجاوز شده بود، فرد متجاوز را با کارد سلاخی به قتل رساند.
سالن ۲۲ سوئیت اعدام، ایستگاه آخر زندانیان محکوم به مرگ در زندان رجایی شهر است. اتاقی که ۴۸ ساعت پایانی زندگی شان در انتظاری مرگبار طولانیتر میشود. دو شبانه روز که هر ثانیهاش هزار سال است و هر لحظهاش یک قرن سکوت.
اینجا آخر دنیاست. همان جایی که قرار است وصیتهای آخر یک محکوم ثبت شده و آخرین خواستههایش اجابت شود. چقدر زمان زود گذشت و چقدر نفس کشیدن لذت بخش میشود وقتی بدانی که کمتر از دو روز دیگر نه دمی خواهد بود و نه بازدمی.
اینجا چقدر هوا سنگین است، آنقدر که حتی میتوانی صدای خس خس سینه و تپشهای قلبت را بلندتر از هروقت دیگری بشنوی.
همان اتاقی که «سامان تهرانی» یکی از محکومان به اعدام آن را تجربه کرد و حالا دیگر سال هاست که کابوس تلخ چوبه دار با او عجین شده است.
۱۸ سالش بود و همانند بسیاری از هم سن و سالهایش شور جوانی در سر داشت. معنای رفیق برایش هم وزن برادر بود. از مسیر زندگی اش میگوید که چطور از خانه گرم پدری به سالن ۲۲ سوئیت اعدام رسید و سردی طناب دار را دور گردنش حس کرد. لحظات دلهره آوری که هرگز فراموش نخواهد کرد.
بعد از ۸ سال با گرفتن مرخصی ۱۰ روزه از زندان بیرون آمده، باورش نمیشود که دوباره مثل بقیه آدمها پا در کوچه و خیابان گذاشته و آزادانه به هر جا میخواهد میرود شاید چند وقت پیش قدم زدن در خیابانهای این شهر برایش مثل خواب و رؤیایی دست نیافتنی بود، اما خدا فرصتی را برایش فراهم کرد تا دوباره بتواند برای پدر و مادر سالخوردهاش فرزندی کند. میگوید در زندان که بودم نیت کردم اگر روزی پایم به بیرون باز شود اول به روزنامه بیایم و سرگذشتم را برای عبرت دیگران بازگو کنم. حتی اگر یک نفر هم با خواندن داستان زندگی من از راهی اشتباه برگردد دلم آرام میشود.
۱۸ ساله بودم و بیشتر اوقاتم را با یکی از نزدیکترین رفقایم بهنام کیانوش میگذراندم. کیانوش برایم مثل برادر بود و خواهر و مادرش ناموس خودم. اواسط اردیبهشت سال ۹۱ یک روز در خانه بودم که او با من تماس گرفت. صدایش مثل همیشه نبود و بغضی در گلویش نشسته بود.
از او پرسیدم: کیانوش چی شده؟
پاسخ داد: چند نفر از بچههای محل به خواهرم تجاوز کردهاند.
رد و بدل شدن همین دو - سه جمله کافی بود تا در یک لحظه دگرگون شوم و به کیانوش بگویم: داداشی ناراحت نباش انتقام خواهرتو ازشون میگیریم.
دقایقی بعد باهم قرار گذاشتیم به پارکی که پاتوق آن ۳ پسر متجاوز بود برویم و آنها را ادب کنیم.
یکساعت بعد راهی پارک سه دخترون شهرری شدیم و من با قاسم - یکی از متجاوزان- تماس گرفتم و از او پرسیدم: واسه چی این کارو کردین؟
قاسم هم با صدای بلند گفت: به تو ربطی نداره خودتو وسط ننداز و... خونم بهجوش آمد به او گفتم بیا پارک تا تسویه حساب کنیم. دقایقی بعد هر سه نفر با موتور آمدند به محض اینکه ما را دیدند به طرفمان حمله کردند و من هم بسرعت ضربهای با پا به او زدم و با چاقوی سلاخی که از قبل خریداری کرده بودم چند ضربهای به پهلوی سمت چپش زدم، اما وقتی زمین افتاد از ترس شروع به فرار کردم. چند متری آن طرفتر کارد سلاخی را به زمین انداختم و بلافاصله راهی اصفهان و خانه مادربزرگم شدم.
یک ماه در خانه مادربزرگم بودم و هرشب کابوس میدیدم. قاسم هم در این یک ماه در کما بود و من هر روز از مادرم میپرسیدم که آیا او بهتر شده یا نه. بعد از یک ماه مادرم تماس گرفت و خبر مرگ قاسم را داد. این خبر آب سردی بود که بر سرم ریخت. از آن به بعد دیگر خانه مادربزرگم هم امن نبود. یک شب در پیاده رو، یک شب در پارک، دو شب در ترمینال و چند ساعت میان شمشادهای کنار خیابان میخوابیدم. مادرم التماس میکرد و میگفت بیا خودت را معرفی کن. میرویم از آنها رضایت میگیریم. اما من میترسیدم که تسلیم شوم. در نهایت یک شب مادرم به من زنگ زد و گفت: اگر خودت را معرفی نکنی پدرت را دستگیر میکنند. اما بازهم قبول نکردم. هر روز ساعتها در اصفهان پیاده راه میرفتم و با خودم فکر میکردم که چطور سر یک جمله و یک کار عجولانه زندگی خودم و خانوادهام را نابود کردم. یک روز که در پارکی نشسته بودم ناگهان سنگینی سایه دونفر را بالای سرم حس کردم.
مأموران پلیس که به من ظنین شده بودند دستگیرم کردند. پس از استعلام اسم و مشخصاتم متوجه شدند که من یک قاتل فراری ام!
بلافاصله کارآگاهان جنایی تهران به اصفهان آمدند و مرا به پلیس آگاهی پایتخت انتقال دادند. در آگاهی ۳ ماه بازجویی شدم، اما هربار قتل را گردن نمیگرفتم و میگفتم کیانوش ضربات چاقو را زده است. اما شواهد و مدارک پلیس کامل بود. اثر انگشتم روی آلت قتاله مهمترین مدرکی بود که قاتل بودنم را ثابت میکرد در نهایت پس از ۳ ماه ناچار شدم اعتراف کنم که من یک قاتلم!
پروندهام با اقرار صریح به قتل تکمیل و من هم به اندرزگاه ۴ زندان رجایی شهر منتقل شدم تا دادگاهم برگزار شود.
بالاخره جلسه دادگاه تشکیل شد و قاضی پرونده به درخواست خانواده قاسم حکم قصاص با چوبه دار را صادر کرد. اما من امیدوار بودم به خاطر جرمی که مقتول مرتکب شده بود دیوانعالی کشور حکم مرا را نقض کند، ولی ۸ ماه بعد دیوان هم رأی دادگاه را تأیید کرد و حکم اعدام به شعبه اجرای احکام رفت.
در انتظار اجرای حکم بودم که عید سال ۹۴ فرا رسید. در زندان رسم بر این است که زندانیها سفره هفت سینی میچینند و دور آن مینشینند. البته در زندان رجایی شهر اغلب محکومان اعدامی هستند و نمیدانند که سال بعد را میبینند یا نه. به خاطر دارم سر سفره هفت سین از ته دلم از خدا خواستم که کاری کند تا خانواده مقتول رضایت بدهند. به خدا گفتم: خدایا میشه یه کاری کنی که یه بار دیگه بیرون از زندان را ببینم. میشه دوباره تو کوچه پس کوچههای شاه عبدالعظیم آزادانه راه برم.
وقتی سامان از زندگی اش میگفت بیوقفه حرف میزد، اما به خاطرات آن سوئیت معروف که رسید ناخودآگاه آب دهانش را قورت داد، چند لحظهای سکوت کرد انگار هنوز هم بعد از ۴ سال یادآوری آن ۴۸ ساعت لعنتی بدنش را به لرزه میانداخت.
۴ ماه و ۱۲ روز بعد از دستگیریام در سلولم خوابیده بودم که بلندگوی سالن اسمم را صدا زد.
سامان تهرانی... ملاقاتی داری.
آن روز دوشنبه بود و ملاقات فقط روزهای چهارشنبه انجام میشد. همین مسأله ته دلم را خالی کرد. تنها فکری که به سراغم آمد این بود که به این بهانه میخواهند اعدامم کنند. وارد اتاق نگهبانی شدم و وکیلم را دیدم و افسر نگهبان را که کارتکسم در دستش بود، دست و پاهایم یخ کرد. درست حدس زده بودم زمان اعدام نزدیک بود. بلافاصله به دست هایم دستبند زدند و به پاهایم هم پابند و راهی سلول انفرادیام کردند. سلولی که در سالن ۲۲ به سوئیت اعدامیها مشهور است.
تا آن زمان فقط از همبندانم شنیده بودم که سوئیت اعدامیها کجاست و چه کسانی را به آنجا میبرند.
آنقدر سنگین شده بودم که پاهایم به سختی حرکت میکرد و دست هایم بدون دستبند هم تاب تکان خوردن نداشتند. با راهنمایی نگهبان سلول وارد یکی از ۲۰ سوئیت موجود در سالن ۲۲ شدم. صدای بسته شدن در آنقدر گوشخراش بود که انگار روحم را خراشید. بعد از یکی دو ساعت پنجره کوچک روی در سلول باز شد. نگهبان خواست برایم غذا بیاورد که با اعتراض به او گفتم: ۴۸ ساعت دیگه میخوان جونمو بگیرند حالا غذا بخورم؟ فقط بهم سیگار بده و آب. دیگه هیچی نمیخوام.
سیگارها را یکی پس از دیگری روشن میکردم و با نگاه کردن به هرنخ سیگار فکر میکردم که شاید حتی به فیلترش نرسد و من جانم را از دست بدهم. احساس میکردم همانند همان سیگار دارم میسوزم و عمرم بسیار کوتاه است.
چند باری تلاش کردم بخوابم یا حتی خودم را به خواب بزنم، اما نمیشد تا اینکه افت فشار باعث شد خوابم ببرد. به محض بسته شدن چشم هایم زبری طناب دار بر گردنم را حس کردم و ناخودآگاه دستانم را دور گردنم رساندم تا حداقل برای چند ثانیه بیشتر زنده بمانم که به یکباره از خواب پریدم. عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و تمام بدنم میلرزید. وقتی چشم باز کردم خیالم راحت شد از اینکه هنوز زندهام و نفس میکشم. دوباره با همان بیحالی به خواب رفتم این بار خوابی شیرین دیدم. دیدم که خانواده مقتول رضایت دادند و طناب دار را از گردنم باز کردند از شوق اشک میریختم و به دست و پای پدر و مادر قاسم افتاده بودم. دوباره از جا پریدم و به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. با خودم میگفتم:ای کاش این خواب رؤیا نبود.ای کاش فرصت دیگری به من میدادند.ای کاش میتونستم دوباره طعم آزادی را بچشم وای کاش...
لحظاتی بعد پنجره کوچک دوباره باز شد و زندانبان با صدایی آهسته از من خواست دستهایم را بیرون بیاورم تا دستبند به دستم بزند. اول فکر کردم که زمان مرگم رسیده و قرار است که به جایگاه اعدام برده شوم. با صدایی لرزان از زندانبان پرسیدم: وقتشه؟
جواب داد: نترس. باید با خانواده ات ملاقات کنی.
با اینکه میدانستم مفهوم آخرین دیدار چیست. اما باز پرسیدم: آخرین دیدار برای چی؟
او هم در جوابم گفت: اعدامیها برای آخرین بار میتوانند خانواده درجه یک را ببینند و حرفهای آخرشونو به اونها بگن.
از یک طرف خیالم راحت شد که قرار نیست در آن ساعت اعدام شوم از سوی دیگر نمیتوانستم قبول کنم آخرین باری است که پدر و مادر و برادر و خواهرم را میبینم. با خودم گفتم: محکم باش پسر. کاری است که کردی و حالا هم باید مجازاتش رو بپذیری.
همان طور که با خودم مرور میکردم که باید محکم باشم و برای آخرین بار میتوانم یک دل سیر خانوادهام را ببینم وارد راهروی منتهی به سالن ملاقات اعدامیها شدم. صدای ضجه مادرم پاهایم را سست کرد و دنیا روی سرم خراب شد، میخواستم برگردم تا اشکهایش را نبینم، اما نمیتوانستم به سختی خودم را به سالن رساندم. مادرم را دیدم که برای نجات من از اعدام به دست و پای هرکسی افتاده و التماس میکند. مأموران سالن همه او را دلداری میدادند تا شاید ذرهای آرام شود. چشمش که به من افتاد اسمم را فریاد زد و مرا در آغوش گرفت. مثل مادری که نوزادش را در آغوش میگیرد بغلم کرد و بویید. او هم میدانست این دیدار آخر است. میخواستم آرامش کنم، اما خودم توان نگهداشتن اشکهایم را نداشتم.
دلم نمیخواست از آغوش مادرم جدا شوم، اما در آن جمع خانوادگی پدرم هم با بغضی در گلو ایستاده بود و برادر و خواهر کوچکترم هم از شدت ناراحتی هق هق میکردند. با خودم میگفتمای کاش این لحظهها هم مثل همان کابوس سلول انفرادی باشه و به یکباره از خواب بپرم. اما نه خواب بود و نه کابوس، واقعیت بود باید آخرین بار اعضای خانوادهام را در آغوش میگرفتم و از تک تک شون حلالیت میطلبیدم.
ناخودآگاه به آغوش پدرم رفتم و چشمهایم را روی شانههایش که حالا تکیده بود فشار دادم و با صدای بلند گریه کردم. مثل زمان کودکی که یک نفر توپم را برداشته بود و گلهاش را پیش پدرم برده بودم. دلم میخواست از زمین و زمان به پدرم گلایه کنم. اما پدرم با همان لحن مهربان همیشگی گفت: ناامید نباش پسرم خدا بزرگه.
گفتم: بابا من نمیخوام بمیرم. من میخوام دوباره برگردم خونه، اشتباه کردم. غلط کردم. بابا توروخدا یه کاری بکن.
پدرم با اینکه میدانست کاری از دستش بر نمیاد باز هم به من امید داد و گفت: من همه زندگیمو میدم تا نگذارم اعدام بشی فقط ناامید نباش.
به سراغ خواهرم رفتم آنقدر اشک میریخت که نمیتوانست حرف بزند و در یک جمله به او گفتم: نتونستم کنارت باشم، اما بدون داداشیت همیشه دوست داره. همینطور که با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم ادامه دادم: مراقب خودت باش.
به برادرم رسیدم. بازهم اشکم جاری شد به سمتش رفتم و گفتم: داداشی این دیدار آخرمونه مواظب بابا و مامان و آبجی کوچولومون باش. دیگه همدیگرو نمیبینیم.
بهم گفت: سامان داداشی من میرم جلوی در خونه قاسم میشینم و از پدر و مادرش رضایت میگیرم. من نمیذارم اعدامت کنن. مطمئن باش بازم همدیگه رو میبینیم. بازم سر یه سفره همه باهم میشینیم و...
آن روز حس عجیبی داشتم، حس میکردم باز هم پدر و مادر و خواهرمو میبینم، اما وداع مون با برادرم ساسان یک جور دیگه بود. شاید، چون نوع دلداری دادنش با بقیه فرق میکرد. اما ۳ روز بعد برادرم در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد و خداحافظی آن روزمان با ساسان وداع آخر بود...
ساعت ملاقات تمام شد و دوباره به همان سوئیت تاریک و تنگ اعدامیها برگشتم. شاید سبکتر از قبل، اما نفسم تنگ شده بود. بازهم سیگار خواستم و یک بطری آب. دوباره سیگارها را روشن میکردم و پکهای عمیق تری میزدم.
با خودم گفتم:ای کاش اون روز قاسم را به قانون واگذار میکردیم.ای کاش اون روز وقت رفتن زمین میخوردم و پاهام میشکست.ای کاش اون روز چاقو را جا گذاشته بودم و...
ساعتی گذشت و دوباره زندانبان پنجره کوچک در سلول را باز کرد تا به دستهایم دستبند بزند. نمیدانستم دوباره قرار است چه اتفاقی بیفتد از زندانبان پرسیدم: وقتشه؟
پاسخ داد: نه قراره برای معاینه پزشکی و گرفتن وصیتت به سراغت بیان.
لحظاتی پس از دستبند زدن، فردی که قبل از اعدام، آخرین وصیت اعدامیها را میگیرد به سراغم آمد. ظاهر آرامی داشت. وارد سلولم شد و گفت: عمر دست خداست، ناامید نباش. کاری که من میکنم یک روال مرسومه و باید وصیت آخرتو بگیرم. فقط سعی کن نگرانی رو از خودت دور کنی و امیدت به خدا باشد.
میدانستم این حرفها را فقط برای دلگرمیم گفت در عین حال نمیخواستم خودم را کامل ببازم به همین خاطر حرفهایش را در ذهنم مرور میکردم و از ته دل با خدا حرف میزدم که میشود یکبار دیگر فرصت زندگی کردن را به من بدهی...
شروع کردم به گفتن وصیتم؛ «منو تو بهشت بیبی سکینه دفن نکنین. تو همین بهشت زهرا باشم تا خانوادهام نزدیکم باشند. مادرم هم از شب خاکسپاری تا فردا صبح بالای قبرم بمونه آخه نمیخوام شب اول تنها باشم.»
هوا هنوز روشن نشده بود، با اینکه حسم میگفت این آخرین بار است که دستهایم را از داخل در کوچک سلول بیرون میآورم و به دستبندهای سرد زندانبانم میسپارم، ولی بازهم از زندانبانم پرسیدم: چی شده؟ باز قراره کی به سراغم بیاد؟ اگر میخواین بهم غذا بدین گفتم که نمیخورم...
زندانبان در حالی که دوست نداشت به من جواب دهد تنها یک کلمه گفت: وقتشه!
آه از نهادم بلند شد و دنیا بر سرم خراب. پرسیدم: وقت چی؟
دیگر جوابی نشنیدم یا شاید هم جوابم را داد، اما انگار گوش هایم کر شده بودند و زبانم لال. زانوهام سست شده بود. دست هایم را نمیتوانستم بلند کنم. کشان کشان با زندانبان حرکت کردم. سقف راهرو کوتاهتر شده بود قبل از اینکه به سکوی اعدام برسم و طناب دار بر گردنم بیفتد سنگینی و زمختی آن را حس کرده بودم. نفسم بسختی بالا و پایین میرفت. بیاختیار زندانبانم را نگاه کردم و اشکم سرازیر شد. التماسش کردم که چند دقیقه دیگر مهلت بدهد، اما ادامه مسیر دست او هم نبود باید میرفتم و اولیای دم در انتظار رسیدنم به طناب دار بودند.
وارد سالن اعدام شدم و چشمم که به حلقههای طناب دار افتاد انگار همه چیز تمام شده بود. نمیدانم چرا نمیتوانستم لرزش بدنم را کنترل کنم. انگار اختیار بدنم را نداشتم و هرکجا که مرا میبردند میرفتم. آن روز ۱۳ نفر باید اعدام میشدند و طنابهای دار به همان تعداد بود نه یکی بیش و نه یکی کم.
من نفر چهارمی بودم که باید اعدام میشدم. سالن آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید و ضجههای من و سایر اعدامیها همانند سوزنی در انبار کاه گم میشد. شاید تا پیش از آن فکر میکردم گریه هایم آنقدر سوزناک و بلند است که دل خانواده قاسم به رحم میآید و مرا میبخشند، اما در آن سالن مرگ حتی اگر گریه هایم را فریاد میزدم کسی صدایم را نمیشنید.
با دستور نماینده دادستان همه ۱۳ نفر روی سکوها رفتیم و طناب دار بر گردنمان حلقه زد. میخواستم برای لحظهای چشمهایم خشک شوند و دنیا را حتی از درون این سالن مرگ شفاف ببینم، اما گریه امانم نمیداد و همه چیز از پشت قطرههای اشک تار و مبهم دیده میشد. از بالای سکو خواهر قاسم را دیدم که مانتویی سرخ رنگ پوشیده بود و با صدایی بلند گفت: میدونی چرا این رنگی پوشیدم؟! امروز میخوام بعد از اعدام تو جشن بگیرم. امروز روز مرگ تو و روز شادی ماست.
با صدایی لرزان گفتم: میدونم اشتباه کردم. به خدا پشیمونم، منو ببخشید.
اما هیچکدام از اعضای خانواده قاسم کوتاه نمیآمدند و بر اعدام من تأکید داشتند. با خودم گفتم: وقتی قراره اعدام بشم کاش اولین نفر بودم و جان دادن سه نفر قبل از خودمو نمیدیدم.
دستور کشیدن طناب سکوی یک صادر شد و محکوم اول اعدام شد. دومین و سومین نفر هم به همین ترتیب تا نوبت رسید به من. برای آخرین بار التماس کردم و از پدر قاسم خواستم تا مرا ببخشد. بعد از التماسهای من دو نفر از مسئولان زندان واسطه شدند و از اولیای دم قاسم خواستند تا به جوانیام رحم کنند.
پس از التماسهای من یکی از مسئولان زندان که روحانی هم بود عمامهاش را از سر برداشت و مقابل پای پدر و مادر قاسم گذاشت و گفت: این لباس پیامبره. به این لباس قسمتان میدهم به جوانی این پسر و خانوادهاش رحم کنید. این جملات مثل آبی بود بر آتش انتقام آنها. مادرش به یکباره شروع به گریستن کرد و گفت: تو پسرم را از من گرفتی تو آرزوهایم را بر باد دادی از تو میگذرم، اما خدا از تو نگذره...
این جملات یعنی رضایت یعنی بخشش یعنی عفو. آنقدر خوشحال شدم که نمیدانستم باید چکار کنم. مسئولان زندان بلافاصله من را از بالای سکو پایین آوردند، اما احساس کردم که تاب ایستادن ندارم و حسی در بدنم نیست. ویلچر آوردند و من را به بهداری زندان بردند معاینات نشان داد که باید به بیمارستان منتقل شوم. در بیمارستان پس از انجام آزمایشات متعدد مشخص شد که فشار و استرس ناشی از اعدام بسیاری از سلولهای عصبی بدنم را از بین برده و دیگر بدنم رشد حجمی نخواهد کرد.
چند ماه بعد دوباره محاکمه شدم و این بار قاضی از جنبه عمومی جرم مرا به ۱۰ سال زندان محکوم کرد. با احتساب ایامی که در زندان بودم دو سال دیگر آزاد میشوم. اما اینجا دیگر برایم ایستگاه آخر نیست. من به زندگی بازگشتم، اما دیگر میدانم که عفو چیست و انتقام کدام است. از آن ۱۳ نفر اعدامی در آن سحرگاه پر اضطراب فقط من بخشیده شدم و این یعنی خدا فرصتی دوباره برای زندگی به من داد...