آب رودخانه نواب قزوین بالا آمده بود و سیل پسر جوان را با سرعت زیادی با خود میبرد. در آن لحظاتی که هیچکس تصور نمیکرد این پسر بتواند جان سالم به در ببرد، آتشنشانان قزوین رسیدند و یکی از آنها با فداکاری توانست پسر جوان را از مرگ نجات دهد. اما این حادثه چطور اتفاق افتاد؟
آب رودخانه نواب قزوین بالا آمده بود و وحشیانه میتاخت، مردم از بالای پل میدان ترهبار در حال تماشای دستوپا زدن پسر جوانی بودند و کاری از دستشان برنمیآمد. سیل پسر جوان را با سرعت زیادی با خود میبرد و این پسر هم در میان آب دستوپا میزد و سعی داشت هر طور که شده نفس بکشد. در آن لحظات تلخی که هیچکس تصور نمیکرد این پسر بتواند جان سالم به در ببرد، آتشنشانان قزوین رسیدند؛ هنوز هیچکس امید نداشت. آب چندین متر پسر جوان را با خود برده بود و او در میان گلولای چرخ می زد. تا اینکه آتشنشان «قادر اصلانگیر» به داخل آب رفت؛ حتی لحظهای هم درنگ نکرد با همان لباس و کلاه آتشنشانی به وسیله یک طناب وارد سیلاب شد، خودش را به پسر جوان رساند، او را بغل کرد و توانست در لحظههای آخر زندگی را به این جوان ببخشد و او را از مرگ حتمی در میان سیلاب نجات دهد.
سرعت و وسعت آب آنقدر زیاد بود که خطر در کمین این آتشنشان فداکار هم بود؛ ولی او به این چیزها فکر نکرد با اینکه با لباس آتشنشانی و کلاه سنگینتر میشد و امکان داشت در آب غرق شود، با این حال وقت را تلف نکرد با همان لباسها جانش را کف دستش گذاشت و به دل آب زد. با هر سختی بود این جوان را زنده از آبها بیرون کشید و تحویل اورژانس داد، کاری که همیشه دوست داشت و از آن لذت میبرد. نجات برای این آتشنشان از هر چیزی در زندگیاش مهمتر و لذتبخشتر است. وقتی بعد از دو روز متوجه شد پسر جوان زنده است و حالش هم بهتر شده، جشن گرفت. این در حالی بود که بعد از این حادثه نیز علی صفری، شهردار قزوین، آتشنشان ناجی «قادر اصلانگیر» را مورد تشویق قرار داد و از سرآتشنشان به آتشیار سوم ارتقای درجه داد. این مرد آتش در گفتوگویی از تلخ و شیرینهای ١١ سال کار آتشنشانیاش گفت.
چند وقت است که آتشنشان شدهاید؟
من از سال ٨٧ بود که به صورت رسمی وارد سازمان آتشنشانی شدم و الان ١١ سال است که دارم خدمت میکنم.
از همان ابتدا به این کار علاقه داشتید؟
بله؛ من همیشه عاشق نجات بودم. از اینکه کسی را از حادثهای نجات دهم، لذت میبردم با اینکه در رشته برق درس خوانده بودم و کارهای خوبی هم در این رشته برایم پیشنهاد شده بود، اما دوست داشتم آتشنشان شوم؛ به نظرم هیچ لذتی بالاتر از نجات یک انسان نیست، همین شد که وارد شغل آتشنشانی شدم و الان چندین سال است که دارم از کارم لذت میبرم. آرامشاش را با هیچچیز دیگری عوض نمیکنم. در این کار هم اصلا به بحث مالی آن فکر نمیکنم؛ چراکه شغل آتشنشانی نسبت به خطرات و فشارها و استرسهایی که دارد، شغل پردرآمدی نیست ولی فقط به خاطر همین علاقه است که همه ما در این حرفه داریم کار میکنیم.
ماجرای نجات جان یک جوان از سیلاب چه بود؟
دوازده فروردین ماه بود؛ با توجه به هشدارهایی که سازمان هواشناسی و مدیریت بحران استان داده بود، همه ما به صورت آمادهباش بودیم و تا بعدازظهر در حال تخلیه افرادی که کنار رودخانهها نشسته بودند، بودیم. بعدازظهر به ایستگاه برگشتیم که از مرکز پیام اعلام شد یک نفر بر اثر سیل به رودخانه نواب قزوین افتاده است. من و دو همکارم به محل حادثه اعزام شدیم؛ چون یک یا دو کیلومتر با محل حادثه فاصله داشتیم و نزدیک بودیم. دویست متر مانده به محل، تردد خودروها کند شد و دیگر نتوانستیم جلوتر برویم اما من از داخل خودرو میدیدم که سیل عظیمی از مردم از بالای پل میدان ترهبار خم شدهاند و دارند چیزی را تماشا میکنند و یا فیلم میگیرند. به همکارم گفتم حتما همان فردی است که داخل رودخانه افتاده است. خودرو حرکت نمیکرد؛ برای همین با همکارم از خودرو پیاده شدیم و به سمت جمعیت دویدیم. یک طناب هم برداشتیم. مردم اجازه نمیدادند که نزدیک شویم. وقتی فهمیدند آتشنشان هستیم راه را باز کردند. در یک لحظه پسری را دیدم که آب با سرعت زیادی او را با خود میآورد و مردم هم مرتب طنابهای کوچک پرت میکردند ولی فایدهای نداشت، فرصت را هدر ندادم بلافاصله همکارم طناب را انداخت و خودم هم با همان لباس آتشنشانی و کلاه با اینکه میدانستم با این لباسها سنگینتر میشوم و خطر بیشتر تهدیدم میکند با طناب وارد رودخانه شدم. فرصت نکردم که لباسهایم را در بیاورم؛ چون چند ثانیه معطلی باعث میشد که سیل این پسر را با خود ببرد. پریدم داخل آب؛ آخرین لحظه که از پل رد شد و داشت میچرخید و به در و دیوار میخورد، همان لحظه خدا کمکم کرد و توانستم او را بگیرم، کشیدمش سمت خودم و گفتم من را بغل کن. هر دو تا گردن داخل آب بودیم؛ آب کثیف بود و سرد. شرایط خیلی سختی بود. فریاد زدم طناب دیگری بیاورند. آن جوان را با رعایت ایمنی کامل به طناب دیگری بستم و او را به بالا فرستادم. همکارم از بالا این پسر را بیرون کشید. وقتی مطمئن شدم که صحیح و سلامت به بالا رسیده، خودم هم بالا رفتم.
اگر چند ثانیه دیرتر وارد آب میشدید، آن جوان زنده نمیماند؟
وضعیت خیلی بدی داشت؛ حتی یک ثانیه هم سرنوشتساز بود. البته فقط کار من نبود، سرعت عمل مرکز پیام که این حادثه را سریع به ما اطلاع داد و یکی هم سرعت عمل من و همکارم بود که وقت را تلف نکردیم. ریسک بود ولی خوشحالم که این ریسک کنترلشده و ایمن منجر به نتیجه خوبی شد.
وقتی از آب بیرون آمدید، حال هر دو شما چطور بود؟
وقتی بالا رسیدیم، اورژانس هم آمده بود؛ من فقط خیلی سردم بود و شوکه بودم. آن پسر نمیتوانست صحبت کند ولی زنده بود و نفس میکشید، بدنش هم ضربه خورده بود. او را به بیمارستان بردند. من هم به ایستگاه برگشتم.
ارتفاع پل تا آب رودخانه چقدر بود؟
حدودا ١٠ متر بود؛ برای همین طناب هیچکس به رودخانه نمیرسید و کسی نمیتوانست آن جوان را نجات دهد. او چندین متر در آب کشیده شده بود.
کسی همراه آن جوان نبود؟
نه تنها بود. اصلا نمیدانم که چرا داخل آب افتاده بود؛ فقط میدانم ٥٠٠ یا ٦٠٠ متر جلوتر از پل افتاده و سیل او را با خود میبرد.
دیگر از آن جوان خبری ندارید؟
نه؛ دو روز بعد رئیسمان تماس گرفت و از طریق اورژانس متوجه شد که آن جوان حدودا سی ساله فقط یک شکستگی از ناحیه پا دارد و حالش خوب شده است.
یعنی اصلا او و یا خانوادهاش به سراغ شما نیامدند؟
نه؛ در شغل ما از این اتفاقات زیاد میافتد و اصلا به دنبال این نیستیم که بعد از نجات، کسی از ما تشکر کند. همین که متوجه شدم زنده و سالم است، خدا را شکر کردم و این مسأله را جشن گرفتیم. به خاطر همین موضوع هم به من ارتقای درجه دادند و از آتشنشان به آتشیار سوم ارتقای درجه پیدا کردم.
در این چند سالی که کار میکنید تا به حال چنین تجربه خوبی داشتید؟
شغل ما پر از خاطره است؛ از این تجربههای لذتبخش زیاد داشتم. من وقتی باعث نجات کسی میشوم، آرامش دارم اما خاطرهای که در ذهنم مانده است مربوط به ٤ سال پیش میشود. یک روستایی بود در مسیر قزوین به رشت به نام «یوز باش چای». یک نفر مقابل منزلش اقدام به حفر چاه کرده بود اما به دلیل سستی خاک منجر به ریزش چاه شده بود و آن فرد تا گردن داخل چاه گیر کرده بود. هر لحظه هم بیشتر دفن میشد. من وارد چاه شدم و با کمک همکارانم بهسختی دور و بر آن فرد را خالی کردیم. یک قسمتهایی را با چنگ خالی کردیم. زخمی هم شدیم تا اینکه با طناب او را بالا کشیدم و درست در آخرین لحظهای که من آمدم، بیرون چاه کامل ریخت؛ خیلی خطرناک بود و در آن لحظاتی که من آن پایین بودم هر لحظه ممکن بود با آن پیرمرد دفن شوم ولی امیدم را از دست ندادم. در آن لحظات آن پیرمرد به من میگفت که «من عمرم را کردم تو برو فکر خودت باش این چاه دارد میریزد، من را بیخیال شو.» ولی من ماندم و گفتم خدا کمک میکند یا هردو میمیریم یا هردو نجات پیدا میکنیم و بالاخره هم نجاتش دادم و این شد یکی از خاطرههای خوبی که در ذهنم ثبت شد.
خاطره تلخ هم دارید؟
حدود ٥ یا ٦ سال پیش بود که یک شرکت شیمیایی در الوند قزوین آتش گرفت. من و همکارانم به آنجا رفتیم و عملیات را آغاز کردیم اما آنجا دوباره منفجر شد و یکی از همکارانم که دوست صمیمیام بود، هنگام عملیات آتشنشانی شهید شد. جعفر صادقی از بهترین دوستانم بود و این جزو تلخترین عملیاتهایم بود. البته یک سال بعد از واردشدنم به سازمان آتشنشانی هواپیمای ارمنستان در قزوین سقوط کرد. آن روز کتاب ریاضی سوخته بچهای را دیدم که برایم خیلی تلخ و ناراحتکننده بود.
خانوادهات مخالف شغلتان نیستند؟
نه اصلا؛ من آتشنشان بودم که ازدواج کردم. اتفاقا همسرم چون آتشنشان بودم به من جواب مثبت داد؛ همه مشوق من هستند. با اینکه استرس میگیرند و مرتب نگرانند که صبح وقتی سر کار میروم آیا زنده بر میگردم یا نه با این حال همیشه دعایم میکنند و مشوقم هستند.