در کنار دختر کوچکش روزگار را به سختی میگذراند. با اینحال، دلش طاقت نیاورد؛ نتوانست انتقام بگیرد؛ بخشید؛ عامل نابودی زندگیاش را بخشید و حتی از دیه یکمیلیارد تومانی هم گذشت. با اینکه بهناز تمام هزینههای درمانش را با دردسرهای زیادی تأمین کرده بود، داماد اسیدپاششان را بخشید و خواهرش را هم به این کار ترغیب کرد. مرد جوان بدون پرداخت هیچ پولی از زندان آزاد شد، اما بهناز از دردهایش رها نشده است و زندگی سخت و غمانگیزش همچنان ادامه دارد. هادی هاشمیان، رئیس کل دادگستری گلستان در نخستین همایش استانی صبر در گلستان، خبر این رضایت را اعلام کرد. این دختر که حالا ٢٥ساله است، ماجرای زندگی دردناکش را روایت کرد:
چرا مورد حمله اسیدپاشی قرار گرفتی؟
هنوز هم دلیل اصلیاش را نمیدانم. هفت سال گذشته ولی نمیدانم به چه جرمی به این روز افتادهام. سال ٩١ بود که خواهرم بعد از دعوا و درگیری با شوهرش که پسرعمه ما بود، به خانه من آمد. آن زمان من ١٨سال داشتم و یک دختر ١٨ ماهه هم داشتم. خواهرم پیش من ماند تا از شوهرش جدا شد. یک روز پسرعمه به خانهمان آمد و گفت که میخواهد پسرشان را که آن زمان ٦ ساله بود، به خواهرم بدهد. او رفت ولی با ظرف اسید برگشت. در را باز کردم و کامران داخل خانه شد. اما ناگهان در را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت. وقتی از پلهها بالا آمد ناگهان اسید را روی من پاشید. اول روی صورتم ریخت. بعد که فرار کردم پشتم هم اسید ریخت. با خواهرم فرار کردیم و به حمام رفتیم. او هم آمد و آنجا بود که روی خواهرم هم اسید پاشید.
چقدر آسیب دیدید؟
صورت من کاملا آسیب دید. چشم راستم نابینا شد. بینیام از بین رفت. پشت سرم هم سوخت. خواهرم هم کمی از بدنش و گردنش سوخت.
آن لحظه دخترت کجا بود؟
در خانه خواب بود. وقتی سر و صدا را شنید، بیدار شد و به دنبال ما راه افتاد. حتی چند قطره کوچک اسید هم روی پای دخترم ریخت.
کامران بعد از اینکه اسید را پاشید، چه کار کرد؟
بلافاصله فرار کرد و به خانهشان رفت. او تصور کرده بود که ما فوت کردهایم، برای همین شاهرگ خودش را زده بود. همسر جدیدش او را به بیمارستانی که ما را منتقل کرده بودند، آورد. آنجا بود که فهمید زندهایم. برادرهایم او را دیده بودند و به پلیس اطلاع داده بودند. پسرعمهام را دستگیر کردند و او همانجا اعتراف کرد.
چه کسی شما را به بیمارستان منتقل کرد؟
بعد از اسیدپاشی، حمله عصبی به خواهرم دست داده بود و مرتب فریاد میزد، اما من سعی کردم آرام باشم. با برادرهایم و مادرم و اورژانس تماس گرفتم. همه در جریان قرار گرفتند و ما را به بیمارستان ٥ آذر گرگان منتقل کردند. بعد از آن هم به بیمارستان سوانح و سوختگی زارع ساری منتقل شدیم.
در این سالها چقدر برای درمانت هزینه کردهای؟
بیشتر از ٢٠٠میلیون تومان فقط پول دکتر دادهام؛ بهجز داروها و هزینه رفتوآمد. بیچاره مادرم تمام زندگیاش را فروخت؛ خانه زمین، طلاهایش. من بیشتر از خواهرم آسیب دیده بودم. تمام زیباییام را از دست دادم.
دختر و همسرت بعد از این حادثه چه کار کردند؟
دخترم که همیشه در کنارم بود. با اینکه وقتی بعد از سه ماه مرا دید، ترسید، اما عادت کرد. حالا مثل کوه پشتم است. یک دختربچه کوچک است با اینحال نه از من میترسد و نه از من خجالت میکشد. اصرار میکند دنبالش بروم و از مدرسه او را بیاورم. میگوید مادر اگر تو نباشی، خجالت میکشم. مرا همینطور که هستم، دوست دارد. اما شوهرم مرتب زخم زبان میزد، غر میزد، توهین میکرد. الان هم ٥ و٦ ماهی است که داریم از هم طلاق میگیریم. نتوانست در کنار من دوام بیاورد. البته حق هم دارد. از صورت من هیچ چیزی نمانده است.
خواهرت چه کار میکند؟
او دوباره ازدواج کرد. با پسر و شوهرش در تهران زندگی خوبی دارد.
چه شد که رضایت دادی؟
در این سالها پسرعمهام مرتب از زندان با من تماس میگرفت. اشک میریخت و میگفت که او را ببخشم. من خانواده عمهام را دوست داشتم. خواهرهای کامران مثل خواهرهای خودم بودند. برای همین یک شب وقتی در بیمارستان بودم، ناگهان چیزی درونم گفت که کامران را ببخشم. من تا آن زمان سرگردان بودم. دودل بودم. همیشه اضطراب داشتم. از نبخشیدن هراس داشتم. دلم راضی نمیشد. تا اینکه همان شب تصمیمم را گرفتم. خانوادهام خیلی مخالفت کردند، اما من آنها را راضی کردم. حتی خواهرم را هم راضی کردم که بیاید و رضایت بدهد. چون میدانستم پسرعمهام هیچ پولی ندارد، از حق دیه هم گذشت کردم. خواهرم راضی نمیشد، اما بالاخره او را هم راضی کردم.
الان پشیمان نیستی؟
نه، اصلا. اتفاقا حال خیلی خوبی دارم. من در این سالها برای تسکین دردهایم متادون مصرف میکردم، ناامید بودم. اما حالا حالم بهتر است. وقتی بخشیدم همه چیز در زندگیام عوض شد. با انجمنی آشنا شدم که نمیتوانم نامش را بگویم. شرکت در جلسات این انجمن خیلی به من کمک کرد تا بتوانم ببخشم و راحت شوم.
پسرعمهات چه کار میکند؟
او از زندان آزاد شده است. چندباری میخواست مرا ببیند؛ چندبار هم خواست کمکم کند، ولی قبول نکردم. فقط گاهی که خواهرم به اینجا میآید، او هم میآید تا پسرش را ببیند.