از زمانی که یادم می آید خیلی از کارهایی که انجام می دادم دور از چشم پدرومادرم و پنهانی بود. چون فهمیده بودم روحیاتم با پدرومادرم سازگار نیست و کوچک ترین کاری که انجام می دهم با مخالفت آن ها روبه رو و باعث ناراحتی شان می شود. گاهی سعی می کردم آنها را با خودم همراه کنم اما هیچ وقت موفق نمی شدم. من دختر جوانی بودم و آنها سختگیری هایی داشتند و من را به خاطر کارهایی که انجام می دادم سرزنش می کردند. وقتی به اطرافیان و اقوام و رابطه نزدیک و صمیمی که با فرزندانشان داشتند نگاه می کردم خیلی حسرت می خوردم اما کاری از دستم برنمی آمد. حدود یک سال می شد که در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار بودم و درآمد خوبی هم داشتم. مدتی بعد از من پسر جوانی به نام «م» هم در آنجا مشغول به کار شد. اوایل او فرد مرموزی به نظر می رسید اما به تدریج با یکدیگر آشنا شدیم. او روزها در شرکت و عصرها هم در یک بنگاه معاملات ملکی کار می کرد. همکاری ما بعد از مدتی به دوستی مخفیانه تبدیل شد. هر روز روابط ما صمیمی تر می شد و او از همه زندگی و مشکلاتم باخبر بود. یک روز که با «م» به گردش رفته بودیم گفت فردی را می شناسد که چند واحد مسکونی دارد و آنها را به قیمت مناسبی می فروشد. عصر همان روز باهم به دیدن آن خانه رفتیم. با اینکه خیلی نقلی بود اما با دیدن آنجا تصمیمم برای خرید قطعی شد. خوشحال بودم که می توانم خانه بخرم و مستقل شوم. با خودم گفتم دیگر از دست سرکوفت های پدر و مادرم راحت می شوم و استقلال پیدا می کنم. خودروام را فروختم و پس اندازی را هم که داشتم به «م» دادم تا خانه را برایم قولنامه کند. این بار هم مثل خیلی از موارد دیگر بدون اینکه با خانواده ام مشورت کنم خودم تصمیم نهایی را گرفتم. دیگر از خوشحالی خانه دار شدن و استقلال و هزار رویای زیبا شب ها خوابم نمی برد. چند روز منتظر بودم تا «م» خانه را قولنامه کند اما او دیگر سر کار نیامد. فکر می کردم مسافرت رفته است اما تلفن همراهش هم خاموش بود. بالاخره بعد از یک هفته به موضوع مشکوک شدم و نزد رئیس شرکت رفتم و سراغ «م» را گرفتم. او گفت «م» چندین میلیون تومان از شرکت سرقت کرده و پلیس آگاهی به دنبال دستگیری او است. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کردند. باورم نمی شد «م» چنین فردی باشد. او چندماه برایم نقش بازی کرده و علاوه بر من از شرکت هم سرقت کرده بود. این روزها که بیشتر وقتم را در پلیس آگاهی و مجتمع قضایی بعثت می گذرانم بیشتر برای حرف های پدر و مادرم ارزش قائل می شوم.