دو سال از ازدواج دومم می گذشت و از زندگی با مهسا احساس خوشبختی می کردم. فکر می کردم بعد از آن همه عذابی که در زندگی با فریبا کشیدم حالا به آرامش رسیده ام. فقط یک سال با فریبا زندگی کرده بودم اما همیشه نگران این بودم که مهسا از ازدواج اولم با خبر شود. همه چیز در زندگی مان خوب بود. به جز این دلشوره که یک لحظه هم رهایم نمی کرد. یک روز تلفن همراهم زنگ خورد و آن طرف خط صدای زنی به گوشم رسید که خیلی صمیمی صحبت می کرد او فریبا بود. از شنیدن صدایش یکه خوردم. خیلی سرد جوابش را دادم. او که از جریان ازدواج من خبر نداشت گفت از کارهای قبلی اش پشیمان شده است و می خواهد دوباره با هم ازدواج کنیم. به او گفتم من ازدواج کرده ام و دیگر نمی خواهم با او صحبت کنم. ولی باور نکرد. فریبا دست بردار نبود. آنقدر اصرار کرد تا اینکه گفتم همسرم را خیلی دوست دارم و او از جریان ازدواج قبلی من خبر ندارد. یکباره فریبا ساکت شد و بعد خنده ای عصبی کرد و تلفن را قطع کرد. تا چند روز خبری از او نداشتم اما یک روز وقتی به خانه رفتم دیدم مهسا خیلی سرد و بی تفاوت با من رفتار می کند او می خواست من را ترک کند. از حرفش جا خوردم و پرسیدم چرا؟ پاکتی را به دستم داد. با ناراحتی پاکت را از دستش کشیدم و از دیدن چیزی که درونش بود تنم لرزید. چند قطعه عکس از مراسم عروسی من و فریبا در پاکت بود. فهمیدم که کار فریباست. عکس ها را به سویی پرت کردم و از خانه بیرون رفتم. فقط در فکر انتقام بودم و احساس می کردم دوباره زندگی ام در معرض فروپاشی است. به شماره ای که از فریبا داشتم زنگ زدم و طوری وانمود کردم که انگار اتفاقی نیفتاده است. گفتم می خواهم ببینمش تا درباره پیشنهادش با هم صحبت کنیم. او هم پذیرفت و همان روز با هم قرار گذاشتیم. به محض اینکه سوار خودرو شد با سرعت به سمت بیرون شهر حرکت و سعی کردم در طول راه سرش را گرم کنم تا متوجه نقشه ای که کشیده ام نشود. بعد از یک ساعت به منطقه ای خلوت رسیدیم و خودرو را متوقف کردم و پیاده شدیم. چاقویی را که زیر صندلی گذاشته بودم برداشتم و چند ضربه محکم به فریبا زدم. فکر انتقام کورم کرده بود. فریاد می زدم و ضربه های بعدی را محکم تر بر بدنش فرود می آوردم. وقتی مطمئن شدم مرده است او را همان جا رها کردم و به خانه بازگشتم. چند هفته قبل دادگاه کیفری استان تهران حکم قصاصم را صادر کرد و باید این گونه تاوان دروغم را پس بدهم.